~Dagoba~

1.2K 228 243
                                    

پرتو اومده چی چی آورده؟ :')))

خونه درست شبیه قطبه. سرما تا استخون هری رو می‌سوزونه و حتی توان این رو نداره که بلند شه تا سومین پتو رو دور خودش بپیچه که بتونه از سرما بخوابه. صدای پایی که میاد باعث می‌شه لبخند ریزی روی لباش بشینه. بعدش صدای هیناست که میاد.

« هری؟ کجایی پسر؟ چرا اینجا این‌قدر گرمه؟ »

در اتاق خواب باز می‌شه و هیناتا وقتی هری رو بین اون همه پتو می‌بینه می‌خنده. بعد کم کم خنده از لباش میره.

« پس توئم سرما خوردی؟ »

هری آب دهنشو با صدا قورت میده و دردش باعث می‌شه چشماشو ببنده. هیناتا جلو میره و دستشو روی پیشونیش میذاره. گرماش باعث می‌شه نچی بکنه و دوباره از اتاق بره بیرون.

« جفتتون این‌قدر حواستون نبود به خودتون که یه چیزی روی خودتون بندازین و بعد بخوابین؟ »

هری با نگرانی به در نگاه می‌کنه. هیناتا وقتی میاد تو یه قرص دستشه و لیوان آب.

« لویی فقط سرفه می‌کرد. تو حالت بدتره فعلا. »

هری نیشخندی میزنه و میخواد دستشو از زیر پتوها بیرون بیاره که هیناتا قرصا رو میذاره توی دهنش و لیوان آب رو به لباش می‌چسبونه.

هری دراز می‌کشه و هیناتا چهارزانو می‌شینه روی تخت. با لیوان آب توی دستش بازی می‌کنه.

« مسخره نیست هری؟ این که آدم به این دنیا بیاد که رنج بکشه یا اصلا لذت ببره؟ و نهایتا از این دمیا بره. بره و ازش یه مشت خاک بمونه و خاطره؟ »

هری چیزی نمی‌گه.

« فکر می‌کنم بعضی وقتا که روز مردن من چند نفر واقعا ناراحت میشن؟ چند نفر به خودشون می‌گن حیف شد که مرد. چند نفر میگن چقدر خوب شد به دنیا اومد؟ می‌دونم نباید به این چیزایی که مردم میگن اهمیت بدم اما فقط یه لحظه فکر کن. تو روی این زمین قدم زدی، مولکولای این هوا توی ریه‌هات بوده و خیلی یهویی تو یه جوری نیستی که انگار اصلا از اول معنی نداشتی. فقط یه جور معنی داری، اینکه یاد بقیه بمونی و راستش، مسخره و بی‌فایده‌ست که تلاش کنی یاد تمام آدمای زندگیت بمونی. »

هری سرفه‌ای می‌کنه و بعد شروع می‌کنه به حرف زدن. چند ثانیه طول می‌کشه تا خودش یادش بیاد صداش این نبوده.

« همیشه هم اینجوری نیست. »

« کاش یه زندگی بیشتر داشتم. »

« دلت نمیخواد امتحانش کنی. »

هیناتا چند ثانیه خیره می‌مونه به هری. دستش رو می‌بره بین موهاش و یواش انگشتاشو بینشون حرکت میده.

« بخواب هری. تبت که قطع شه می‌گم لویی بیاد پیشت. »

هری همونجوری نگاه می‌کنه به هینا. چشماش برق می‌زنن و درد اجازه نمیده حرکت کنه.

Lollipop [L.S]Where stories live. Discover now