برای فیزی، فرشتهای که بین ابرا زندگی میکنه.
لویی با صدای ضربههای شدیدی از خواب بیدار میشه. از تخت بیرون میپره و وقتی مشغول پوشیدن دمپایی خرسیای روفرشیش میشه، تازه صدای نالهی بین ضربهها رو میشنوه.
با سرعت درو باز میکنه و میپره بیرون. هری همونجا کنار دیوار اتاقش، تکیه داده به دیوار و کلی شیشه کنارشه. با صدای باز شدن در هری برمیگرده سمت لویی که باعث میشه شیشه خردهها جابجا شن با پاش.
« هـری؟ هی هی هی. »
لویی درست روی شیشهها روی زانوهاش میشینه و قبل از هر کاری دستای هری رو میگیره. مچ دستای هری رو میبینه و وقتی هیچ زخمی روشون پیدا نمیکنه نفس عمیقی میکشه. سر هری رو بغل میکنه که بوی خون زیر دماغش میپیچه. سر هری رو از خودش جدا میکنه و جای زخم روی سرشو میبینه.
« درد میکنه ویلیام. بند بند وجودم درد میکنه. »
لویی بغضکرده بلند میشه و به زور زیر بازوی هری رو میگیره. وقتی بلند نمیشه، میره سمت اتاق تا دمپایی هری رو پیدا کنه. دستاش اونقدر میلرزن که مجبورمیشه با ضربهی پا درو باز کنه. دمپایی رو میاره و گوشی خودشو از اتاق برمیداره.
به اپراتور توضیح میده چی شده و آدرسو میده. وقتی برمیگرده، هری رو میبینه که مثل یه بچه که دنبال مادرش راه افتاده، دنبال لویی میگرده. ترسیده از جاش بلند میشه و روی شیشهها پا میذاره و داد لویی هم نمیتونه نگهش داره.
« پاتو نذار زمین هری. التماس میکنم. پاتـ - »
هری بیتوجه به سوزش پاش حرکت میکنه سمت لویی. لویی با اشکایی که حالا دیدشو مختل کردن دست هری رو میگیره.
« پاتو بیار بالا. نذار زمین. التماست میکنم. »
هری رو مینشونه روی زمین و کف پاشو بلند میکنه. با دستاش میخواد تیکههای بزرگ شیشه رو دربیاره که هری دستاشو میگیره.
« دلم تنگ شده بود برات. »
لویی بغضشو عقب میده و دستاشو از توی دست هری میکشه بیرون. میتونه توی چشمای بیحال هری بفهمه که داره پرت و پلا میگه. میتونه نور چشماش رو ببینه که خاموش و خاموشتر میشه؛ مثل ستارهای که به مرگش نزدیک میشه.
« بذار در بیارمشون هری. دستمو نگیر. »
هری میخنده و دستشو روی گونههای لویی میذاره. چشماشو میبنده و سرشو کج میکنه.
« اگه بمیرم چی؟ اگه بمیرم و توی بغلت نمرده باشم چی؟ دوباره یه زندگی تنهای دیگه بدون تو دارم؟ »
« من لوییام. »
« من دوستت دارم. تو چی؟ »
لویی توی سکوت و بهت نگاه میکنه به چشمای هری. مطمئنا اشتباهش گرفته. با آستینش چشماشو پاک میکنه.