خواندن این چپتر اکیدا به افراد زیر هجده سال، بیماران قلبی عروقی ریوی و فنگرلهای شدید توصیه نمیشود.
هری درو باز میکنه و منتظر میمونه تا لویی اول بره داخل. داخل خونه نامرتبه. نامرتبتر از فکرای جفتشون. هری ترسیده از این که تصمیمی که گرفتن اشتباه باشه. که درست نباشه کارشون. شایدم پشیمون بشه؟
لویی سریع میره توی آشپزخونه و کابینتا رو پشت هم باز میکنه. هری مات نگاهش میکنه و وقتی لویی با صدا نفسشو فوت میکنه بیرون و دو تا آبنبات قهوه میندازه توی دهنش، به خودش میاد. دستای یخشو توی هم قفل میکنه.
« آمم. حالت بده؟ آره. داری میلرزی؟ آره. بیا بیا. یعنی، وایسا. »
لویی بیحرف و با لبخند بیجونی به هری که دور چشماش سرخه نگاه میکنه. هری سریع صندلی رو میذاره روبروی لویی. لویی سرفهای میکنه و سعی میکنه خودشو جمع کنه.
« بلندم کن. »
« ها؟ »
« بلندم کن و بذارم روی اپن. »
« مگه نمیخواستیم اون کارو بکنیم؟ »
لویی میخنده چون میدونه که هریای که الان روبروشه، از علاقشه که اینقدر متفاوته با اون فروشندهی همیشه سرد و خوابالود فروشگاه.
« تو منو میذاری روی اپن و ما شروعش میکنیم. »
« اینجا راحتی؟ مطمئنی؟ »
لویی سر تکون میده و دلش میخواد بگه که هر جا که هری باشه راحته اما لباشو به هم فشار میده و منتظر میمونه. هری نفس عمیقی میکشه و دولا میشه. دستاشو دور رونای لویی حلقه میکنه و بلندش میکنه. لویی دستاشو محکم دور گردن هری میپیچه و نمیتونه جلوی لبخند پهن شدهشو و صدای بلند خندهشو بگیره.
« من رو ابرام هری. »
« نه. روی اپن آشپزخونهی منی. »
« هر چیزی که به تو مربوط باشه میبرتم هوا. »
لویی بیفکر میگه و تقریبا پشیمون میشه از حرفش. فاصلهشون زیادی برای گفتن این حرف کمه. هری نگاهشو بین چشمای پسر و لبای باریکش میچرخونه و تصمیم نهاییشو با بسته شدن چشمای لویی میگیره. سرشو جلو میبره و سریع لبای لویی رو با لباش لمس میکنه. میخواد جدا شه که لویی جلوشو میگیره.
« نزدیکم نیا هری. میخوام با تمرکز تمام فیلما رو ببینم. خودت اذیت نمیشی؟ »