~Theo~

1.2K 279 243
                                    

لویی اشک چشم‌هاشو پاک می‌کنه و کوله‌ها رو از صندوق عقب بیرون میاره. لندن هم پشت سرش راه می‌افته و سعی می‌کنه یه کلمه‌ی درست پیدا کنه که به لویی بگه تا گریه‌ش بند بیاد.

لویی درو باز می‌کنه و کوله‌ها رو پرت می‌کنه داخل. نگاهی به گرمز میکنه و ازش با نگاهش اجازه میخواد. گرمز زمزمه می‌کنه.

« برو لو. اگه میخوای، اگه حالت بهتر میشه برو. »

لویی سر تکون میده و چشمشو میچرخونه دور تا دور کلبه. بوی نم میاد و هوا حسابی سرده.

« هیزم جمع می‌کنم و میام. »

« برو و تو رو به مسیح قسم میدم که زنگ نزنی دوست پسرت بیاد. »

« هری دوست پسرم نیست گرمز. »

« شوهرته؟ »

لویی موهاشو می‌کشه و گرمز بشکن میزنه.

« بعد دو ساعت اولین دقیقه‌ایه که گریه‌ت بند اومده. »

لویی سکوت می‌کنه.

« هاها. باختی پسر جون. »

لویی می‌خنده و شونه‌شو بالا میده. گرمز دستشو توی هوا تکون میده.

« زودتر گم و گور شو. خیلی سریع یادت رفت منو. »

لویی با سرعت دور میشه از کلبه و سعی می‌کنه به ترسی که از درختای جنگل داره غلبه کنه. اون اینجا رو دوست داره چون گرمز باهاشه. وقتی نباشه، تمام زیباییای دنیا براش ترسناک به نظر میان.

از بین درختا چوبای خشکی رو که خشک موندن انتخاب میکنه و جابجاشون میکنه. خورشید نزدیک غروبشه که هیزما رو جمع می‌کنه و میره سمت کلبه. اگه گرمز نباشه، کلبه همیشه خالی میمونه. اگه گرمز نباشه، ته قلب لویی همیشه پر از درد میشه. پر از نبودن.

هری زنگ میزنه به هیناتا و منتظر می‌مونه تا از اون طرف خط صدای دخترو بشنوه.

« هری؟ این تویی که زنگ میزنی؟ فکر می‌کردم کامل یادت رفته که من وجود خارجی دارم پسر! »

« شت هینا. داری با لهجه‌ی لندن حرف می‌زنی. »

هیناتا با صدای نسبتا بلندی میخنده و هری هم همینطور.

« زنگ زدم بهت بگم که شام بیای پیشم. »

« شت هری. مثل لویی حرف می‌زنی. »

هری لبخند بزرگی میزنه و تکیه میده به مبل.

« نمیای؟ قطع کنم؟ »

هیناتا نه‌ی کشیده‌ای میگه و میره توی اتاق تا لباس بپوشه.

« چی میخوای بدی بهم؟ »

« چی دوست داری بدم بهت؟ »

هیناتا چند ثانیه فکر می‌کنه و بعد هودی زردش رو بیرون میاره. روی اسپیکر میذاره و هودی رو تنش میکنه.

Lollipop [L.S]Where stories live. Discover now