بالاخره من ذهنم راه افتاده و اینا رو مدیون یکیاین😂
البته که یه جوریه این پارت ولی باید تحمل کنین.« لویی؟ میشه درو باز کنی؟ من بلیط دارم دو ساعت دیگه. باید برگردم آفریقا. لو؟ »
لویی از روی تخت بلند میشه و با آستین هودیش زیر چشمشو پاک میکنه. سوزش زیر چشمش بیشتر میشه و درو باز میکنه. جوانا نگران نگاهش میکنه. همونطوری که وقتی یه مادر، پسرشو موقع گریه کردن توی اتاقش میبینه.
« لویی، عزیز دلم. میخوای بگی چی شده؟ »
لویی سکوت میکنه و لباشو به داخل میکشه. مادرش باورش میکنه؟ نکنه کل داستان یه دروغ باشه و اون حافظهشو از دست داده باشه؟ ترجیحش اینه که این حدسش درست باشه.
« لو؟ ببینمت! چشمات مثل تیله شده. حرف میزنی؟ »
لویی محکم دستاشو دور کمر مامانش میپیچه. سرشو توی موهای جی فرو میکنه و گریه میکنه. موهای مامانش بوی شامپوی خودشو میده. وقتی با هم رفتن خرید، جوانا گفت که بهش بگه کدوم شامپو رو بگیره و لویی شامپوی خودشو پیشنهاد داد. فقط چون میخواست مامانش یادش بیفته.
« پسر کوچولوی من. چی کارت کرده هری؟ »
لویی چیزی نمیگه. چشماشو با دست فشار میده و با گوشهی آستین جوانا بازی میکنه. جوانا مثل هری نیست. نمیفهمه که وقتی لویی با گوشهی آستینش بازی میکنه، باید دستشو بگیره.
« میری؟ »
صداش اونقدری مظلوم هست که جوانا برای چند لحظه مکث کنه. لویی ناامید آستین جوانا رو ول میکنه و میره عقب. آستینشو به چشمش میکشه تا بغضشو بفرسته عقب.
« دو ساعت دیگه. »
« ساعت... چنده؟ »
جوانا به ساعت مچیش نگاه میکنه.
« هفت شبه لویی. تو از هفت صبح توی اتاقتی و درو روی هیچکدوممون باز نمیکنی. دعواتون شده؟ »
« نه. یعنی، آره. »
جوانا توی سکوت بهش زل میزنه. دست پسرشو میگیره و روی تخت میشینن. لویی به زمین خیرهست و فکرش مشغوله. جوانا دستاشو دور شونهی پسرش میندازه و شروع میکنه به حرف زدن.
« تو هنوز خیلی جوونتر از این حرفایی که بخوای نیمهی گمشدهتو توی یه همچین رابطهای پیدا کنی لویی. من هم سن تو که بودم، فکر میکردم وقتی دوست پسرم ولم کرد و رفت با دختره که همسایهشون بود، هیچوقت دیگه نمیتونم یه رابطهی جدیدو شروع کنم. تا سه ماه خالی بودم و بعدش با یه پسر دیگه آشنا شدم. دقیقا برعکس دوستپسر قبلیم بود. از اون که جدا شدم، همین حسا رو داشتم ولی با شدت کمتر. آدما میان و میرن لویی. میتونست همهچیز خیلی بدتر از این باشه. میتونستی ببینی که بهت خیانت کرده. یا به خاطر منفعتش دوستت داره. »