صبر کلید گشایش است. فتبارک الله بهتون و انگشتاتون و چشماتون XD
هیناتا صبح زودتر بیدار شده بود تا برای هری شیر و دارچین و عسل درست کنه و بیاره. میدونست اون طعم مورد علاقهشه و وقتایی که سردرد داره اونو میخوره. دستاشو توی جیبش فرو کرد و جلوی در فروشگاه که رسید یه نفس عمیق کشید. هر چقدرم محیط بدی بود، به خاطر کسی که دوستش داشت میتونست تحملش کنه.
« هی چشمدکمهای. »
هیناتا سعی کرد بخنده. خودشم میدونست چشماش واقعا شبیه ژاپنیا نیست. چیزی که لو میداد ملیتشو، اون طرز ریز راه رفتن و رنگ پریدگی پوستش بود. لهجهش هم وقتایی که خیلی عصبانی یا ناراحت بود شبیه ژاپنیا میشد.
هری توی رختکن بود. هیناتا وقتی رسید از پشت محکم هری رو بغل کرد و روی بازوی لختشو بوسید. هری برگشت و لبخندی زد ولی چشمای قرمز و متورمش لو میدادن که دیشب درست نخوابیده بازم.
« بیرون منتظرتم. »
هینا سر تکون داد و سمت کمد خودش رفت. لباسشو در آورد و مثل همیشه اون روپوش زرشکی رو روی تیشرت سفیدش پوشید. شیر دارچینو از توی کیفش درآورد و بعد در کمدشو قفل کرد. هری مشغول چیدن آبنباتای جدیدی بود که برای کریسمس رسیده بود. هیناتا سعی کرد انرژی بده به هری.
« ببین برات چی درست کردم هری. تشکر کن. زود باش. »
هری لبخند زد و سعی کرد با مهربونترین حالت به هیناتا نگاه کنه. هیناتا هم لبخند زد و بطری رو هل داد سمت هری. جعبهی آبنباتای لیمویی رو برداشت و توی بخش آبنباتای ترش گذاشت. هنوزم نمیفهمید چرا کسی باید آبنبات شیرین بخره وقتی طعم ترشی آبنبات زندهترین طعم دنیاست.
« چقدر تا کریسمس مونده؟ »
« یه هفته. خریدا از الان شروع میشه و امروز همه میمونن تا فروشگاهو تزیین کنن. مثل این که بهترین بخش تزیین شده انتخاب میشه و رئیس میخواد بهشون پاداش بده. »
هیناتا با ذوق ساختگی تعریف میکرد و هری هم با اشتیاق ساختگی گوش میداد ولی تمام حواسش پرت خواب وحشتناکی بود که شب قبل دید. نمیتونست به دستاش نگاه کنه چون حس میکرد خون میبینه. حتی صبح که دستاشو سه بار شست و از دستشویی بیرون اومد، وقتی یه قطره آب سر خورد از روی انگشتاش و افتاد روی سرامیک، تمام بدنشو لرز گرفت. به پایین نگاه نکرد چون میترسید خون ببینه. بیخیال صبحانه، نیمساعت بعدی رو مشغول شستن دستاش بود.