« میخواستی بری؟ میخواستی بدون خداحافظی بذاری منو و بری؟ حتما میگی من کیام که بخوای بهش خبر بدی. حق هم داری. انقدر دستمو نکش لویی. بذار حرفمو بزنم. من دوستت دارم. نه از اون موقعی که این دو تا شروع کردن. من دوستت دارم هیناتا. میخوای بازم بری؟ حق داری. باید هم ول کنی و بری. احمقم. »
لویی دستای دختر رو میگیره و هری بی صدا نگاه میکنه به اوضاعی که درست شده. هیناتا اشک میریزه. دستای سردش دور دستهی چمدون پیچیده و اونقدر فشارشون داده که رنگشون برگشته. فرودگاه شلوغه. هر کسی داره میدوئه تا برسه به کارای خودش. یه سریا دارن خداحافظی میکنن و یه سریا هم تنهان.
« من متاسفم لندن. من نمیتونم اون مدلی دوستت داشته باشم. من متاسفم. من نمیخوام اشکتو دربیارم یا قلبتو بشکنم. هیچوقت نخواستم. »
لندن با آستین پیراهن مردونهی تنش چشماشو پاک میکنه. لویی با بغض به هری نگاه میکنه. انگار انتظار داره هری همه چیزو بتونه درست کنه. وقتی نگاه ناامید هری رو میبینه، دوباره به سرامیکای کرم فرودگاه خیره میشه و عصاشو بیشتر به زمین فشار میده.
« باشه. برو. خداحافظی کنیم. هم تو از پروازت جا میمونی الان، هم من از کارم عقب میافتم. »
صدای لندن خش داره وقتی داره اینا رو میگه. لباش قرمز شدن و ورم کردن. حالش هم هیچ سنخیتی با لباسایی که پوشیده نداره. لویی بهش اساماس داد و گفت که اون قراره برگرده ژاپن. باورش نشد. بعد کم کم عصبانیت کل وجودش رو گرفت. کل لباسای کمدش رو بیرون ریخت و نهایتا یه جین و پیراهن پوشید، ریملش رو پاک کرد، مسواک زد و تاکسی گرفت تا فرودگاه.
جلو رفت و دستاشو باز کرد. بدن ظریف دختر رو توی آغوشش کشید و سعی کرد بوی شیرین تنش رو ذخیره کنه توی مشامش. اشکاش رو عقب داد و بو کرد و محکم دختر رو به خودش فشار داد.
« مراقب خودت باش. خوش بگذره. »
بعد با سرعت جدا شد، زیر لب از هری و لویی خداحافظی کرد و دویید سمت در خروجی سالن. هیناتا نشست کف زمین و سرش رو روی پاهاش گذاشت. نمیخواست هیچوقت کار به اینجا برسه. نمیخواست دل کسی رو بشکنه. شاید خودش این علامتو داده بود به لندن که میتونه دوستش داشته باشه. حتما تقصیر خودش بود.
لویی میخواست بره دنبال لندن که هری جلوش رو گرفت.
« یه ذره تنها باشه بعد میرم دنبالش خودم. باشه؟ »
لویی لباشو کشید داخل دهنش. مزهی خون و توت فرنگی رژش با هم پیچید توی دهنش. هری پیشونیش رو بوسید و رفت سمت هیناتا. موهاش رو داد پشت گوشش و یواش سرش رو نوازش کرد.
« اونجا که رفتی، از بهار برام فیلم بگیر. شکوفههای گیلاس. بهش میگین ساکورا؟ حتما عکس بگیر و واسم بفرست. یه دونهشون رو بذار اینجا، پشت گوشت و بخند رو به دوربین. دلم حسابی برات تنگ میشه. حال هممون خوب میشه ولی. باشه؟ منو نگاه کن. هیچ قلبی رو نشکوندی. بعضی وقتا آدما اشتباهی یکی رو انتخاب میکنن برای دوست داشتن. تقصیر تو نبوده. تو هیچ کاری نکردی. باشه؟ گریه نکن و بذار خیالم راحت باشه از بابتت. دوران سختی رو گذروندی بعد اون پسره. لیاقتته که بری برای خودت باشی یه مدت. چون قوی بودی. »