~Sarotti~

1.9K 405 162
                                    

لویی یواش می‌لرزه و هری رد رژ کمرنگ‌شده رو روی لباش می‌بینه. کی بوسیدتش؟ یا شایدم یه چیزی خورده که ردش کمرنگ شده. هیناتا هم داره همزمان به همین سوال فکر می‌کنه. لویی قهوه‌ی گرمو محکم می‌چسبه. انگار می‌خواد تمام تنشو با همین داغ کنه.

« ممنونم ازتون. شماها خیلی خوبین. »

هیناتا لبخندی می‌زنه و به آخرین باری که سه نفری قهوه قاچاقی خوردن فکر می‌کنه. راس نفر سوم بود. هری یواش دستشو پشت هیناتا می‌کشه و لویی دلش میخواد یه دست پشتش بشینه. لباشو گاز می‌گیره و طعم خون توی دهنش می‌پیچه.

لویی بی‌صدا بلند می‌شه و میره سمت دستشویی. لیوان کاغذی قهوه رو روی روشویی میذاره و به خون روی لباش توی آینه نگاه می‌کنه. جای رژش یه طوری مونده که انگار یکی بوسیدتش. دوباره یاد چند ساعت قبل می‌افته. یه ماشین پر از پسر از کنارش رد شدن و بعد از این که با صدای دادش از این که چرا آب بهش پاشیدن ترمز زدن، مشغول مسخره کردن همه چیز لویی شدن. از اون لباس لیمویی و ترکیبش با صورتی پاستیلی تا رژ براق صورتیش و روی یه خط راه رفتنش.

« گی؟ اوه. مشخصا یا گیه یا زیادی دور پوسی مامانش و خواهرش بوده. »

« ترنسی؟ با توام. هوی هوی؟ می‌شنوی یا ماتیکتو کردی توی گوشات؟ »

« خط چشم نداشتی بکشی؟ اوف. »

« دنبال شوگر ددی‌ای؟ این کارتو می‌تونم بهت بدم. هر موقع هر جا پول خواستی هستم ولی خودت می‌دونی که شرط داره. »

لویی خسته بود؟ می‌تونست از خودش بودن خسته بشه؟ دلش فقط می‌خواست یه کم درک بشه و تمام این خودش بودنا، فقط برای این نباشه که خودشو دوست داشته باشه. دلش می‌خواست به چشم یکی دیگه قشنگ باشه.

« آمم؟ فندق؟ »

لویی با صدای هری تقریبا سکته می‌کنه. شوک زده و با چشمای اشکی به هری نگاه می‌کنه. هری دستاشو بالا می‌بره و سعی می‌کنه یه لبخند مهربون بزنه. لویی دستاشو از روی قلبش میندازه و نفس عمیقی می‌کشه.

« من متاسفم. یعنی تقصیر منه. یه کم ترسو شدم. »

هری دستاشو پایین میاره و سعی می‌کنه آروم صحبت کنه. می‌تونست ببینه که لویی هنوز مرتب نفس نمی‌کشه. گونه‌هاش رنگ گرفته‌ن و گوشاش قرمز شده‌ن.

Lollipop [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora