برای خیلیاتون نیومده بود پس باز پابلیشش کردم 🤦🏼♀️
هری دیر رسیده. پشیمون شده بود از کارش و اومدهبود که سیدیا رو برداره که لویی نبینتشون که به لویی برخورد که با اون شلوار تو خونهی صورتی چارخونهش مات و گریون توی خیابون راه میرفت. ته دلش لرزید و خواست بره جلو ولی ترسش نذاشت. میترسید جوابی نگیره. میترسید محکم بغلش کنه و لویی با چشمای پر از نفرت بهش زل بزنه.
دنبالش راه افتاد. جوری که آه کشید وقتی کلید رو از همونجایی که گذاشته بود برداشت شنید. جوری که پر از امید اسمش رو باز صدا زد شنید. حتی وقتی نشست و تلویزیونو روشن کرد، هیچ انرژیای نذاشته بود ترساش براش. به خودش گفت این کاریه که ترس میکنه. فلجت میکنه و نمیذاره تشخیص بدی کار درست و غلط چیه چون یه راه سوم برات میذاره : فرار.
ولی اون حتی نمیدونست باید از حساش به کی فرار کنه و کجا بره.لویی رو مات زده دید و درو با کلید زاپاس باز کرد. لویی میلرزید و صدای دندوناش که به هم میخوردن توی خونه میپیچیدن. مات خیرهی روبروش بود. چشمای آبیش پر از اشک بودن.
« لوبر؟ »
انگار صداها رو زیادی میشنید. دستشو میذاره روی گوشاش و چشماش رو میبنده. میخواد جیغ بزنه، میخواد گریه کنه، میخواد ولی نمیتونه. انگار یکی داره سعی میکنه با انگشتاش قلبشو در بیاره از دهنش. انگار قلبش داره میایسته. چی شروعش کرده؟ نمیدونه. تموم میشه؟ میمیره؟
« لویی؟ میشنوی صدای منو؟ »
هری ترسیده میگه و دستشو به شونهی لویی میگیره. لویی هنوز به صفحهی تلویزیون که حالا منتظر یه دستوره تا فایل بعدی رو نشون بده خیرهست. هری تکونش میده و محکم بغلش میکنه.
« لویی. من اینجام. »
لویی تکونی میخوره. صدای بدی از دهنش خارج میشه. نفساش با صدا راهشو از سینهش به بیرون پیدا میکنن و گریهش درمیاد. سرش روی قفسهی سینهی هریه و بوی تنش رو حس میکنه اما نمیتونه چیزی رو ببینه. تاریکه همه جا.
« لویی. میشنوی صدامو؟ »
دهنش مزهی خون میده. صداش بیشتر میلرزه.
« تـ تو رفتی؟ »
هری نفسشو فوت میکنه توی موهای لویی. میبوسه موهای نرمشو و دستشو میذاره بینشون.
« اشتباه کردم. ترسیده بودم. الانم هستم. »
« مگه چی... کار کردی؟ »