~Ritter Sport~

1.9K 405 244
                                    

هیناتا بستنی تمشکی رو با لذت میخوره و به هری که دستش دور کمر لوییه نگاه می‌کنه. با حسادت ابرو بالا میندازه و به هری چشم‌غره می‌ره ولی انگار هری اصلا توی این دنیا نیست. لویی با درد هیسی می‌کشه و می‌ایسته.

« من واقعا دیگه نمیتونم راه برم. »

هری به چشمای لویی نگاه می‌کنه و خیلی سریع نگاهشو می‌دزده. دلش میخواد پیشنهاد بده که لوییو کول کنه ولی فقط لباشو به هم فشار میده. هیناتا تیکه‌ی آخر بستنی رو توی دهنش فرو می‌کنه.

« میخوای وایسیم تا بستنی تموم شه و بعد هری قلمدوشت کنه؟ اون استاد این کاره. »

هری با چشمای گرد شده به هیناتا نگاه می‌کنه و دهنشو باز می‌کنه که یه چیزی بگه ولی جلوی خودشو می‌گیره. هینا ریز می‌خنده و لویی همونجا می‌ایسته. بستنی توت‌فرنگی رو لیس می‌زنه و توجهی نمی‌کنه که هری چطوری بهش زل زده. بستنی رو که تموم می‌کنن به نظر میاد که بارون شروع می‌کنه به باریدن.

هری یواش دولا می‌شه و لویی دستاشو دور گردنش می‌ندازه. توی ذهنش یه تصویر از خودش و هری هست که توش کفشاشو درآورده و بنداشونو به هم گره زده و از گردن هری آویزونشون کرده. یه کلبه‌ی چوبی مقصدشونه و هیچی سبزتر از دشت دورشون و آبی‌تر از آسمون بالای سرشون نیست.

« مطمئنی اذیت نمیشی؟ »

هری سر تکون میده و به هیناتا چپ چپ نگاه می‌کنه. هیناتا می‌خنده و دستاشو از هم باز می‌کنه. نمیخواد چترو باز کنه. بارون نم‌نمه و قشنگ. لویی کلاه سوییشرتشو روی سرش می‌کشه و دستاشو روی سر هری می‌گیره تا موهاش خیس نشه. هری نمی‌تونه لبخند نزنه.

« کوچه‌ی بعدی نه، بعدیشه. هر موقع خسته شدی بگو. میتونم پیاده بیام. »

هری چیزی نمیگه. لویی آب‌دهنشو با سر و صدا قورت میده و سعی می‌کنه دستشو به یه جایی بند کنه که کمتر بلرزن. باد سردی میاد و باعث میشه لویی ناخوداگاه دستشو بذاره روی گوشای هری. هری یهو می‌ایسته و نفس عمیقی می‌کشه. لویی یواش تلاش می‌کنه بیاد پایین.

« اممم. کمرت گرفت؟ کجاشه؟ »

هیناتا دست به سینه نگاهی به هری و لویی می‌کنه و ابروشو برای بار هزارم بالا میده. درک نمی‌کنه چه خبره بینشون و چرا هر دقیقه یه طورن. یه مدت طوری برخورد می‌کنن که انگار صد ساله با همن و یه مدت دیگه طوری که انگار توی زندگی قبلی دشمن همدیگه بودن.

« می‌شه یکی توضیح بده این نگاهاتون چیه؟ شماها قبلا همو می‌شناختین؟ »

لویی گر می‌گیره و چشمشو از هری برمیداره. دستاشو توی جیب کاپشن هری می‌بره و به زمین نگاه می‌کنه. هری لبخند هولی می‌زنه و با صدای آروم جواب میده.

« نه. فقط یه بار. در حد یه ربع. »

هیناتا هوم کشیده‌ای میگه که نشون میده باور نکرده. لویی جلوتر راه میره و سعی میکنه پاشو کامل کف زمین نذاره تا از درد جیغ نزنه. هری و هینا پشت سرش راه میرن و هری تازه متوجه میشه که هوا سردتر از اونه که لباس آستین‌بلندیه که پوشیده کفاف بده. نگاهی به لویی می‌کنه و بیخیال پس گرفتنش می‌شه.

Lollipop [L.S]Where stories live. Discover now