Part2

1.2K 231 9
                                    

*فلش بک به ۱۶ سالگی جین*
اصلا خانوادش رو درک نمیکرد.جوری به اون جواهرات نگاه میکردن انگار دارن به عشق زندگیشون‌نگاه میکنن.اونا فقط یه مشت سنگ گرون قیمت بودن.البته این حرف رو پدرش نمیفهمید و به گفته اون جین حتما باید میومد به سالن تا چندتا از جواهرای مثلا بی نظیری که یه فروشنده دوره گرد اورده رو برای خودش انتخاب کنه.البته جین میتونست این پیشنهادو رد کنه اما در اون صورت مادرش براش چندتا جواهر انتخاب میکرد و جین اصلا با سلیقه مادرش میونه خوبی نداشت.اخرین باری که روی سلیقه مادرش حساب کرده بود اون براش یه لباس گل گلی قرمز و زرد انتخاب کرده بود با یه یقه عجیب که تا بینیش بالا میومد و جین حس میکرد داره خفه میشه.البته از نظر مادرش اون لباس خیلی خاص و تک بود و جین تو این مورد باهاش موافق بود چون جین مطمئن بود هیچ ادم عاقلی تو هیچکدوم از سرزمین ها یه لباس مسخره مثل این نمیدوزه.
همینطور از کنار میزها رد میشد تا بتونه چندتا جواهر که نظرشو کمی جلب میکنن انتخاب کنه.اینقدر روی سنگا تمرکز کرده بود که کیسه مرد فروشنده که روی میز گذاشته بود رو انداخت.با عجله خم شد تا قبل از اینکه کسی متوجه شه اون رو برداره چون اصلا حوصله نصیحتای پدرش مبنی بر اینکه ولیعهد نباید اینقدر حواس پرت باشه رو نداشت.
با برداشتن کیف یه جعبه کوچیک‌چوبی روی زمین افتاد.از روی کنجکاوی در جعبه رو باز کرد تا داخلش رو ببینه.با دیدن‌جواهر ابی رنگ داخل جعبه چشماش برق زد.اون رنگ آبی باعث میشد نتونه چشماشو از روی اون سنگ برداره.یه آبی خاص با یه درخشش زیبا.جین کاملا محوش شده بود که با صدای فروشنده به خودش اومد.مرد با دست پاچگی سمت جین اومد و گفت:"سرورم این جواهر اونقدرا با ارزش نیست که لیاقت شمارو داشته باشه.جواهر های بهتری رو برای شما روی میز گذاشتم.این فقط یه جواهره که از یه مرد روستایی در عوض مقداری دارو گرفتم."
پادشاه با دیدن اینکه پسرش برای اولین بار توجهش به جواهری جلب شده سمت اونها رفت و پرسید:"چطور میشه یه مرد روستایی یه جواهر داشته باشه؟؟"
"اون یه معدن کار بود احتمالا اون رو از داخل معدن پیدا کرده.اطلاعات دقیقی ازش ندارم"
جین به مرد نگاه کرد و گفت:"من این جواهر رو میخرم."
مرد:"شاهزاده جواهرات بهتری در شان شما وجود دارند."
جین:"توی تصمیم من دخالت نکن.هر قیمتی که براش بخوای میپردازم پس فقط اون رو به من بده."
مرد که متوجه شد شاهزاده واقعا به اون جواهر علاقه پیدا کرده اون رو داخل جعبش گذاشت و تحویل جین داد و گفت:"اسم این جواهر آکوامارین هستش.در مقایسه با بقیه جواهراتی که براتون اوردم ارزش کمتری داره اما یه جواهر بی ارزش هم حساب نمیشه.حالا که شاهزاده اینقدر به این سنگ علاقه پیدا کردن اون رو به شما تقدیم‌میکنم."
جین جعبه رو گرفت و لبخندی از روی رضایت زد.اون روز برای اولین بار جین عاشق رنگ آبی شد.عاشق رنگ خاص اون جواهر آکوامارین...
*پایان فلش بک*
انگار که لال شده بود.پسرک بعد از چند لحظه دوباره سرشو به سمت دریا چرخوند و چیزی نگفت.جین سعی کرد خودشو برای پسر ترجیح کنه:"من قصد فضولی نداشتم فقط صدای اوازتو شنیدم و کنجکاو شدم.باور کن نمیخواستم اذیتت کنم."
اما پسر همچنان سکوت کرد.با ادامه دارتر شدن سکوتش با خودش فکر کرد شاید توهم زده و واقعا کسی اونجا نیست.با شنیدن صدای جیمین به پشت سرش نگاه کرد.جیمین در حالی که میدوید به سمتش میومد.با رسیدنش به جین خم شد و دستاشو روی زانو گذاشت و شروع کرد به نفس نفس زدن.بعد از اینکه نفسش جا اومد غر زدن رو شروع کرد:"چرا یهو غیبت میزنه؟؟خیلی خوب میشه اگه قبل از اینکه بری یه چیزیم به من بگی.اگه گم شی چه غلطی کنم؟کافیه بدون تو به قصر برگردم تا پوستمو بکنن.اخه یه ذره عقل تو اون کلت هست تو؟؟چرا اینقدر منو حرص میدی؟؟خوشت میاد اره؟؟"
جین لبخند شرمنده ای زد و عذرخواهی کرد.البته مطمئنا یه عذرخواهی خالی کافی نبود و بعدا باید حسابی از دلش در میاورد ولی برای الان که تو اوج عصبانیتش بود این تنها کاری بود که میتونست انجام بده.
با به یاد اوردن پسرک روی اسکله دوباره به عقب نگاه کرد و اون و درحالی دید که همچنان اونجا نشسته و به دریا زل زده و پاهاشو تکون میده.به سمت جیمین برگشت و گفت:"میگم جیمین توهم اون‌پسر رو میبینی یا من واقعا توهم‌زدم؟"
جیمین با کنجکاوی سرش رو به سمتی که جین اشاره میکرد چرخوند و گفت:"میبینمش.چرا فکر کردی توهم زدی؟"
"اومدم اینجا چون صدای اوازشو شنیدم اما اصلا هیچی نمیگه.حتی وقتی‌باهاش حرف زدم حرفمو بی جواب گذاشت.اگه اوازشو نمی شنیدم فکر میکردم لاله."
جیمین اهانی گفت و دوباره به اون سمت نگاه کرد.پسرک‌بلند شد و به سمت اون دوتا حرکت کرد.جین با کنجکاوی به چشم هاش خیره شد اما هیچ اثری از رنگ آبی ای که قبلا دیده بود پیدا نبود.یکم‌ناامید شد.پسر روبروشون متوقف شد و بالاخره زبون باز کرد:"دلیلی ندارم با یه ادم عجیب که نمیشناسمش حرف بزنم."
بعدم بدون حرف اضافه ای از کنارشون رد شد.هنوز چند قدمی دور نشده بود که دوباره صداش به گوش اون دو نفر رسید:"در ضمن بهتره سریعتر به قصرتون برگردید.ادمای زیادین که دلشون‌میخواد از چندتا پولدار غریبه دزدی کنن."
و بعد راهشو کشید و رفت.هردو به رفتنش خیره شد تا موقعی که از دیدشون محو شد.جیمین سکوتو شکست و گفت:"این چش بود؟جوری که حرف میزد یه لحظه حس کردم‌اون شاهزادست ما ادمای عادی.همه مردم‌گرینوال این شکلی ان؟"
جین خنده ای کرد و چیزی نگفت.بعد از چند لحظه هر دو حرکت کردن تا به قصر برگردن.
_____________________________
توتاریکی شب قدم میزد و هرازگاهی لگدی به سنگ های کف خیابون میزد.قصد داشت تا صبح روی اسکله بمونه تا طلوع خورشید رو تماشا کنه اما اون دوتا مزاحم برنامشو خراب کردن.مطمئن بود اگه چنددقیقه دیگه اونجا میموند اونا سعی میکردن بفهمن واقعا لاله یا نه و اون اصلا حوصله حرف زدن با ادمهای غریبه رو نداشت.مخصوصا ادمای غریبه پولدار مزاحم.پس مجبورشد علی رغم خواسته واقعیش اونجا رو ترک کنه.دلش نمیخواست به این زودی به خونه برسه پس اروم اروم راه میرفت.اینموقع هم هیچ مغازه ای باز نبود تا بتونه وقتشو اونجا بگذرونه.از بعدازاینکه هیونگش به مسافرت رفته بود دیگه خونش براش حس خونه رو نداشت پس سعی میکرد تمام وقتشو بیرون بگذرونه.با دیدن اینکه به خونه نزدیک شده اهی کشید.بعد از چند قدم دیگه سرشو بلند کرد و با دیدن اینکه داخل خونش روشنه ایستاد.هوسوک هیونگش گفته بود امشب رو به خونه نمیاد پس روشن بودن خونه فقط یه معنی داشت.هیونگش برگشته بود.دیگه بیشتر وقتشو هدر نداد و به سمت خونه دوید.در خونه رو باز کرد و بادیدنش که مشغول آشپزیه لبخند بزرگی زد و صداش کرد:"یونگی هیونگ...."
بدون اینکه مهلت واکنش بهش بده به سمتش رفت و بغلش کرد.صدای خنده اروم یونگی رو شنید.یونگی دستاشو دورش پیچید و گفت:"منم دلم برات تنگ شده بود جونگکوکی...."

AquamarineWhere stories live. Discover now