فرقی نداشت توی چه کشوری باشه.تا وقتی که کتابهای جالبی توی کتابخونه قصرها بودن و میتونستن نامجون رو سرگرم کنن مشکلی نداشت.کتابخونه قصر گرینوال اونقدر بزرگ بود که با وجود اینکه چندهفته ای بود نامجون مشغول خوندن کتابهاش بود حتی به نصفش نزدیک هم نشده بود.
نامجون واقعا حس میکرد توی بهشته.قفسه های بلند و پر از کتاب توی تمام سالن بودن.پنجره های بزرگ و نورگیری هم وجود داشتن کهکنارشون میز و صندلی های چوبی چیده شد بود.پرده های نارنجی رنگ بخاطر وزش باد همیشه روی هوا شناور بودن.گل های زیادی دور تا دور سالن چیده شده بود و عطر خوشایندشون سرتاسر سالن پخش شده بود.
نامجون حتی اگه مشغول کتاب خوندنم نبود میتونست فقط با نگاه کردن به اون سالن وقتشو بگذرونه.واقعا اون اتاق به طرز عجیبی با سلیقش اخت بود و دوست داشت کسی که اونجارو به این شکل چیده ببینه.
با صدای باز شدن در سرش رو از کتاب بلند کرد.برای اولین بار بود که میدید کسی به جز خودش وارد اونجا شده.با کنجکاوی از جاش بلند شد تا سر و گوشی اب بده.با ندیدن کسی خیال کرد که توهم زده اما صدایی از پشت باعث شد از ترس خشکش بزنه:"شنیده بودم شاهزاده فایراک تمام وقتش رو توی کتابخونه میگذرونه مثل اینکه واقعیت داره."
نامجون اماده بود که به سمت صدا برگرده و اون رو بابت این شکلی ترسوندش سرزنش کنه اما با دیدن دختر زیباروی مقابلش زبونش بند اومد.
اولین چیزی که توجهش رو جلب کرد موهای قرمز رنگ بلند دختر بودن که با وجود گیره سری با طرح گل زیباییش چند برابر شده بود.دختر لباس نیلی رنگی پوشیده بود و در حالی که لبخندی به لب داشت به نامجون زل زده بود.
با نشنیدن جوابی از نامجون گفت:"شاهزاده صدامو میشنوید؟"
نامجون سعی کرد به خودش بیاد.لبخند کوچیکی زد و گفت:"عذر میخوام.محو زیباییتون شده بودم."
با فهمیدن اینکه چی گفته چشماشو از حرص بست و لبشو گاز گرفت.صدای خنده اروم دختر باعث شد بهش نگاه کنه.دختر بهش خیره شد و گفت:"فکرشم نمیکردم اینقدر رک این حرفو بهم بزنید.ممنونم از تعریفتون."
نامجون لبخند خجالت زده ای زد و خودشو بابت بی دست و پاییش لعنت کرد.دختر چند قدم جلو اومد و گفت:"واقعا خوشحالم که شاهزاده ای مثل شما اینقدر اهل مطالعست.این به این معنیه که بیشتر میتونم ببینمتون."
نامجون سعی کرد به جای مثل احمقا زل زدن چیزی بگه:"شماهم اهل کتاب هستید؟"
دختر:"بله.هرچی نباشه من کسی ام که این سالن رو این شکل چیدم."
نامجون باتعجب به دختر زل زد.اون که جدی نمیگفت درسته؟دختر لبخندی زد و گفت:"متاسفانه الان باید برم.فقط کنجکاو بودم شاهزاده خوشتیپ فایراکی رو ببینم.بعدا باهم بیشتر ملاقات میکنیم."
دختر از کنار نامجون گذشت و به سمت در رفت.نامجون از شوک در اومد و با سمت دختر برگشت و گفت:"من اسمتون رو نمیدونم."
أنت تقرأ
Aquamarine
عاطفية~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...