Part34

667 161 113
                                    

روی تخت دراز کشیده بود.چشماش بسته بود و هرکسی با دیدنش فکر میکرد که خوابیده اما در حقیقت کاملا بیدار بود.
خیلی وقت بود که آفتاب دراومده بود اما یونگی اصلا نمیخواست حتی کوچیکترین حرکتی بکنه.حتی نمیتونست بره جونگکوک رو ببینه و مطمئن شه حالش خوبه پس چه فرقی داشت روی تخت دراز بکشه یا بره بیرون.

هوسوک یه ساعتی بود که از اتاق بیرون رفته بود تا دوباره با هه ری در مورد شرایط حرف بزنه.دیشب هه ری بهشون اجازه نداد که برن به خونه خودشون و یه اتاق توی قصر براشون آماده کرد تا بمونن.

با پیچیدن دستی دور کمرش بالاخره چشماش رو باز کرد.هوسوک با صدای آرومی پرسید:"بیداری؟"
یونگی فقط سرش رو تکون داد.

هوسوک آهی کشید و از پشت یونگی رو بغل کرد.نمیدونست چی باید بگه.هیچ حرفی برای دلداری دادن وجود نداشت اونم وقتی خود هوسوک هم به شدت نگران بود.پس فقط میتونست بغلش کنه.

یونگی سکوت رو شکست و گفت:"من حتی نتونستم از برادرکوچولوم مراقبت کنم.چطور اینقدر افتضاحم؟"
هوسوک:"این حرفو نزن یونگی.تو هیچ تقصیری نداری.تو تمام تلاشتو کردی و اتفاقی که افتاده تقصیر هیچکدوم از ما نیست."

یونگی دست هوسوک رو محکم‌گرفت و گفت:"اگه اتفاقی براش بیفته چی هوسوک؟اگه نتونم کاری برای نجاتش انجام بدم؟"
هوسوک:"میتونیم.ما دیگه تنها نیستیم.دوستای زیادی داریم که کنارمونن و کمکمون میکنن.حتما نجاتش میدیم."

قطره اشکی از گوشه چشمش روی بالش چکید.
یونگی:"امیدوارم.چون دیگه طاقت از دست دادن یکی دیگه از کسایی که دوستشون دارم رو ندارم."
هوسوک آروم به موهای یونگی بوسه ای زد.
مطمئن بود که یه راهی پیدا میکنن.باید اینکارو میکردن.
____________________________

باد محکم به صورتش میخورد و حس میکرد بدنش از سرما بی حس شده.هنوزم هوا سرد بود و این جین رو یاد اون شب رویایی مینداخت.
خیلی عجیب بود که دقیقا بعد از یه رویای شیرین وارد یه کابوس تلخ شده بود.

دیشب نتونسته بود حتی برای یه دقیقه بخوابه.فکر و خیال و نگرانی راحتش نمیزاشتن.با اینکه هیچ آسیب جسمی ای ندیده بود تک تک اجزای بدنش درد میکردن و بدتر از همه قلبش بود.

با افتادن پتویی روی شونه هاش سرشو بالا اورد.انتظار دیدن جیمین رو داشت اما با مادرش روبه رو شد که با چشمایی نگران بهش زل زده.
مادر جین:"چرا اینجا توی‌بالکن نشستی؟هوا سرده مریض میشی.بیا بریم داخل."

مادرش کمکش کرد تا بلند شه.جین حتی نایی برای مخالفت نداشت.جین رو روی تخت خوابوند و دوتا پتو روش کشید.به سمت شومینه رفت تا گرمای اتاق رو بیشتر کنه.

جین بدون هیچ حرفی به سقف بالای سرش زل زده بود.
مادرش کنارش روی تخت نشست و مشغول نوازش موهاش شد.
جین غلتی زد و روی پهلو خوابید.

AquamarineWhere stories live. Discover now