پشت میز نشسته بود و مشغول خوردننهارش بود.در طول این چند هفته دلش برای دست پخت یونگی هیونگش تنگ شده بود.درسته هوسوک هیونگ هم براش غذا درست میکرد ولی اون اونقدرا هم توی اشپزی ماهر نبود.البته جونگکوک هیچوقت این حرفو به خودش نمیزد چون هوسوک چندوقتی بود که سخت تلاش میکرد اشپزی یاد بگیره و اگه جونگکوکبهش میگفت که دست پختش خوب نیست مطمئنا حسابی ناامید میشد.پس ترجیح میداد غذاهای هوسوکو بخوره و ازشونتعریف کنه.بهرحال جونگکوک زیاد توی غذا خوردن سختگیر نبود و میتونست هر چیزیبخوره.یونگی با دیدن جونگکوک که با اشتها نهارشو میخوره لبخندی زد و گفت:"شرط میبندم تو اینچندهفته بازم غذاهای هوسوکو خوردی و از دسپختش تعریف کردی"
جونگکوک سرشو تکون داد و پس از قورت دادن غذاش گفت:"نمیتونم وقتی با اون چشمای درخشانقلبیش بهمزل زده بهش بگم چقدر دستپختش بده.بهرحال هرکسی یه استعدادی داره و اشپزی از استعداد های هیونگ نیستش."
یونگی:"مطمئنا از استعداد های تو همنیستش.صدبار گفتمسعی کنغذا درست کردنو یادبگیری.بدردت میخوره"
جونگکوک:"چرا باید یاد بگیرم وقتی تو اینجا هستی تابرام غذا بپزی؟"
یونگی با شنیدنبهونه همیشگی جونگکوکاهی کشید و از جاش بلند شد تابه اتاقش بره و وسایلش رو کمیجمع و جور کنه.جونگکوک هم با خوشحالی به ادامه غذا خوردنش ادامه داد.
باشنیدن صدای در سرشو بلند کرد.هوسوک در حالی که خستگی از سر و روش میبارید به سمت میز اومد روی یکی از صندلی ها ولو شد.جونگکوک از غذا خوردن دست کشید و گفت:"سلام هیونگ.حالت خوبه؟"
هوسوک سرش رو روی میز گذاشت و گفت:"خوبمفقط خستم.معذرت میخوام که دیشب تنهات گذاشتم اما باید تو قصر میموندم."
با دیدن غذای جلوی جونگکوکخودش رو جلوتر کشید و گفت:"از بیرون غذا گرفتی؟چیزی هست منم بخورم؟"
جونگکوک خواست چیزیبگه که قبل از اون یونگی از اتاق خارج شد و اروم به سمت هوسوک اومد و دستاشو از پشت دور گردنش حلقه کرد.هوسوک هینی کشید و سیخ نشست.جونگکوک با دیدن واکنش هیونگش ریز خندید.هوسوکبه پشت برگشت و بادیدن یونگی انگارکه همه خستگیشو فراموش کره باشه محکمبغلش کرد وگفت:"برگشتی؟کی اومدی؟چرا چیزینگفتی بهم؟میدونی چقدر دلمتنگ شده بود برات؟"
یونگی دستاشو دور کمر هوسوک انداخت گفت:"منم دلمبراتتنگ شده بود."
هوسوک با شنیدن این حرف دستاشو قاب صورت یونگی کرد و لباشو عمیق بوسید.
جونگکوک با لبخند بهشون نگاه میکرد اما طولی نکشید که لبخندشو خورد و با صدای بیحالی گفت:"بسه دیگه حال ادمو بهممیزنید.برید تو اتاق کاراتونو کنید دارم غذا میخورم اینجا.اشتهای ادمو کور میکنید."
هوسوک دوباره بوسه ارومیبه لب های یونگی زد و ازش جدا شد و گفت:"یبارم که شده وسط کارای مادوتا نپر.اصلا باید از خدات باشه این صحنه هارو ببینی.اشتهای ادمو باز میکنه بیشتر."
جونگکوک:"اشتهای ادمو باز میکنه اما نه برای غذا برای یه سری چیزای دیگه."
هوسوک نیشخندی زد و دستشو روی میز گذاشت و سمت جونگکوک خم شد و گفت:"اوووو جونگکوکمون هوس چیزای بد بد کرده؟نکنه دیشب من نبودم اتفاقی افتاده ها؟"
جونگکوک چشم غره ای به هوسوک رفت و گفت:"اره دیشب در نبودت با یه الفا جفت گیری کردم"
هوسوک خندید و رو صندلی نشست.یونگی گفت:"هوسوک نشین.برو لباستو عوض کن بیا یچیزی بخور.مطمئنم از دیشب تاحالا هیچ چیز درست و حسابی ای نخوردی."
هوسوک:"حتی اگه چیزی هم خورده باشمنمیتونم این غذا رو از دست بدم.دلم واس دستپختتم تنگ شده بود."
بعدشم از جاش بلند شد و سریع به سمت اتاق رفت تا لباسشو عوض کنه.یونگیبه باعجله رفتنش نگاه کرد و اهی کشید:"بچه ی احمق."
جونگکوک:"بچه احمقی که تو عاشقشی."
یونگی چشم غره ای به جونگکوک رفت و گفت:"غذاتو بخور شیرینزبونی نکن.وگرنه تا یمدت بازم از غذا خبری نیست."
جونگکوک سریع سرشو پایین انداخت و دوباره مشغول خوردنش شد.
____________________________________
جیمین پشت در ایستاده بود.نمیدونست چطور باید این موضوع رو به جین بگه.میترسید با گفتنش جین از کوره در بره و یه بحث دیگه رو با پدرش شروع کنه.اصلا نمیفهمید چرا اون باید کسیباشه که اینو به جین بگه.بهتر نبود پادشاه خودش شخصا میومد و اینو میگفت؟خودشم میدونست پادشاه سرش شلوغتر از این حرفاست اما فقط سعی داشت دنبال یه چیزی بگرده که بتونه بهش غر بزنه.اگه میدونست مشاور ولیعهد بودن اینطوریه هیچوقت اینکارو قبول نمیکرد.تصور اون از این مقام یه شخص دانا و باهوش بود که در مورد امور کشور به ولیعهد کمکمیکنه نه کسی که مدام دنبال ولیعهد بدوه و سعی کنه اون رو قانع کنه که به اتاق پادشاه نره و باهاش دعوا نگیره.جیمین حس میکرد بیشتر از اینکه مشاور ولیعهد باشه پرستار یه بچست.اگه جین دوست عزیزش نبود خیلی وقت پیش این مقامو رها میکرد اما هرچقدرم غر میزد بازم دلش نمیومد دوستش رو تنها بزاره.زیر لب به جین فحشی داد و عزمش رو جمع کرد و در زد.
بعد از چند لحظه صدای جین که بهش اجازه ورود رو میداد شنید.وارد اتاق شد و جین رو دید که پشت میزش نشسته و مشغول نوشتن هست.
جیمین:"سرورم پادشاه فرمودن امشب یه ملاقات خصوصی بین شما و شاهزاده یونها ترتیب دادن.لباس های مناسبی براتون فراهم کردم تا در قرارتون بپوشید."
جیمین سکوت کرد و منتظر موند تا صدای داد و فریاد جین حاکی بر اینکه علاقه ای به ملاقات با شاهزاده نداره رو بشنوه.اما در کمال تعجب جین گفت:"باشه.بعد از اینکه کارهامو انجام دادم اماده میشم."
جیمین حس میکرد توهم زده.اینکه جین بدون کوچکترین اعتراضی قبول کرده بود خیلی عجیب بود.نتونست جلوی خودش رو بگیره و گفت:"یعنی مشکلی ندارید؟"
جین:"خودمم کنجکاوم یه گفت و گویی با شاهزاده داشته باشم تا بیشتر باهاش اشنا شم."
جیمین با شنیدن این حرف نتونست جلوی لبخندش رو بگیره و گفت:"یعنی امکان داره ولیعهدمون به پرنس علاقمند شده باشن؟"
جین دست از نوشتن کشید و گفت:"نمیدونم.اما فکر نکنم بشه اسمش رو علاقه گذاشت.بیشتر کنجکاویه تا علاقه.دوست دارم بدونم با وجود ظاهر زیباش چجور شخصیتی داره."
جیمین:"همه ی ادمای عاشق اول سر عشقشون رو همین شکلی انکار میکنن."
جینچشم غره ای به جیمین رفت و دوباره نوشتن رو از سر گرفت.جیمین اجازه رفتن گرفت و با خوشحالی بیرون رفت تا مقدمات شبرو فراهم کنه.شاید این یه فرصت برای دوستش بود تا بالاخره عشق زندگیش رو پیدا کنه.باید ملاقات امشب رو یه ملاقات به یاد موندنی میکرد.
_____________________
باز هم دستی به لباس هاش کشید.از جیمین ممنون بود که سلیقه خوبی داشت و چنینلباسی رو براش انتخاب کرده بود.با اینکه سریع با ملاقات موافقت کرد اما نمیتونست انکار کنه که خیلی براش استرس داشت.تاحالا با شاهزاده یه کشور دیگه که از قضا امگا باشه و کسی باشه که خانوادش قصد دارن به همسری جین درش بیارن صحبت نکرده بود.امیدوار بود حرف نابجایی نزنه.رو به روی در اتاقی که قرار بود با شاهزاده ملاقات کنه ایستاد.قرار بود توی این اتاق کسی که احتمال داره جفت ایندش باشه رو ملاقات کنه.
نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد.خدمه بیرون اتاق موندن.جین با دیدن تزئین فوق العاده اتاق لبخندی زد.اون زودتر از شاهزاده اومده بود پس میتونست تا اومدن شاهزاده کمی استرسش رو کم کنه.با شنیدن صدای شکستن یه چیزی از بالکن سریع به سمت بالکن رفت.با دیدن پسری که زانو زده و تلاش میکنه تیکه های شکسته رو جمع کنه چشماش درشت شد.امکان داشت اون شاهزاده باشه؟نه...مطمئن بود شاهزاده هنوز نیومده.همه ی خدمتکارها هم بیرون بودن و اجازه ورود نداشتن پس خدمتکار هم نبود.
با تعجب پرسید:"تو کی هستی؟توی این اتاق چیکار میکنی؟"
پسر با شنیدن صدای شخصی از پشت سرش بلند شد و به سمت صدا برگشت.جین دستش رو به سمت خنجر روی کمرش برد تا با دیدن حرکت اضافه ای از سمت پسر بهش حمله کنه.
جین خنجر رو توی دستش گرفت وصداشو بالاتر برد و گفت:"بهتره زود بگی اینجا چه غلطی میکنی تا خونتو نریختم.نکنه لالی؟"
پسر دستاشو بالا برد و گفت:"اروم باش.باور کن ادمبدی نیستم.فقط یه کار کوچیکی باید اینجا انجام میدادم."
بعد از چندلحظه نگاه کردن به جین انگار که چیزی یادش اومده باشه و چشماشو ریز کرد و گفت:"من تاحالا تو رو ندیدم؟اشنایی؟"
جین:"به چه دلیل مسخره ای باید با یه دزد اشنا باشم؟"
پسر با شنیدن این حرف اخمی کرد و گفت:"هوی هوی.واس خودت نبر و ندوز.گفتم که ادم بدی نیستم.واس دزدی اینجا نیستم.اگه دو دیقه مهلت بدی حرف بزنم بهت....."
قبل از اینکه حرفش تموم شه محکم روی زمین کوبیده شد و سنگینی کسی رو روی خودش حس کرد.جین همونطور که خنجر رو روی گلوی پسر گذاشته بود گفت:"دهنتو ببند تا نگهبان هارو صدا کنم بیانببرنت."
پسر با دیدن صورت جین از نزدیک چشماش درشت شد و ناگهان گفت:"فهمیدم.تو همونی.غریبه پولدار مزاحم."
YOU ARE READING
Aquamarine
Romance~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...