یونگی روی صندلی نشسته بود و ساکت به گوشه ای زل زده بود.دیشب نتونسته بود زیاد بخوابه پس صبح زود بیدار شد و صبحونه رو اماده کرد حالاهم کاری برای انجامدادن نداشت.
بیشتر از همه نگران وضعیت قصر بود.نمیدونست کسی که جونگکوک باهاش دعوا کرده کی هست و قراره چه بلایی سر جونگکوک بیارن.فقط امیدوار بود اون شخص جونگکوک رو نشناسه.
با شنیدن صدای در از فکر و خیال بیرون اومد.هوسوک وارد خونه شد و بادیدن یونگی سلام گفت.به سمتش اومد و روی صندلی روبه روش نشست و گفت:"جونگکوک خوبه؟"
یونگی:"ماجرا رو میدونی؟"
هوسوک:"معلومه.البته اول نمیدونستم اون شخص جونگکوکه ولی وقتی مشخصاتشو شنیدم فهمیدم اونه."
یونگی گفت:"کسی که باهاش درگیر شده بود کی بود؟؟"
هوسوک اهی کشید و گفت:"ولیعهد گرینوال."
چشمهای یونگی درشت شد و با صدای بلندی گفت:"چی؟"
هوسوک:"اروم.الان جونگکوکو بیدار میکنی."
یونگی:"داری میگی جونگکوک با ولیعهد یه کشور دعوا گرفته؟؟خدای من....کارمون تموم شد.باید هرچه سریعتر از اینجا فرار کنیم."
هوسوک خندید.یونگی با دیدن خندش اخمی کرد و گفت:"الان وقت خندیدنه؟؟"
هوسوک:"نگران نباش مشکل حل شد.فکر کنم از خوش شانسیمون بود که ولیعهد گرینوال ادم خوبیه.با مشاورش اشنا بودم پس بهش همه چیو گفتم اونم به ولیعهد گفت.نمیدونم بعدش چی شد اما دیگه مشکل حل شد."
یونگی با شنیدن حرفای هوسوک اه اسوده ای کشید و گفت:"خب اینارو از اول میگفتی."
هوسوک لبخندی زد و گفت:"من میرماستراحت کنم."
یونگی سرشو تکون داد و چیزی نگفت.
هربار که جونگکوک دردسر درست میکرد با خودش میگفت اگه اون موقع به جای حرفایی که به جونگکوک زد نصیحت بهتری بهش میکرد وضعش فرقی میکرد؟
*فلش بک*
یونگی وارد خونه شد وخریدای توی دستش رو روی میز گذاشت و به خاله اش سلام کرد.سه یون(مادر جونگکوک)لبخندی زد و جواب سلام یونگی رو داد.یونگی به اطراف نگاه کرد و با ندیدن جونگکوک گفت:"جونگکوک بالاخره رفت مدرسه؟"
سه یون اهی کشید و گفت:"نه.امروزم هرچقدر اصرار کردم گفت نمیره.هر چی هم میپرسم مشکلش چیه هیچی نمیگه."
یونگی:"چند هفته ای شده که نمیره.الان کجاست؟"
سه یون:"تو اتاق زیرشیروانی."
یونگی به سمت اتاق رفت.باید جدی با جونگکوک صحبت میکرد.اون تازه ۹ سالش بود و اینکه تو این سن داشت از مدرسه فرار میکرد خوب نبود.
میدونست که جونگکوک دلیل خوبی براش داره.اون دو سال قبل وقتی داشت مدرسه رفتن رو شروع میکرد خیلی ذوق زده بود و تا یه مدت پیش هم همینطوری بود.اما اخیرا عجیب شده بود.
وارد اتاق شد و در رو بست.جونگکوک سرش رو از توی کتابی که مشغول خوندنش بود بالا اورد و با دیدن یونگی لبخند بزرگی زد و گفت:"سلام هیونگ."
یونگی نزدیکتر رفت و کنار جونگکوک نشست.دستی روی موهاش کشید و گفت:"سلام جونگکوکی.چی میخونی؟"
جونگکوک با ذوق به کتاب اشاره کرد و گفت:"یه کتاب باحاله.در مورد یه زنه هستش که کشتنش حالا بعد چندسال روحش اومده و داره همه رو قتل عام میکنه."
یونگیبا تعجب به جونگکوک نگاه کرد و گفت:"جونگکوکا فکر نکنم این کتابا مناسب تو باشن.بهتر نیست کتابای بهتری بخونی؟"
جونگکوک لباشو اویزون کرد و گفت:"اما این خیلی باحاله.دوستش دارم."
یونگی ساکت موند.باید بعدا سعی میکرد جونگکوکرو از اینجور کتابا دور کنه.
سکوتشون با صدای جونگکوک شکسته شد:"میگمهیونگ.به نظرت اگه منم بمیرم چقدر طول میکشه که روحم بیاد تا انتقام بگیره؟"
حرکت دست یونگی رو موهای جونگکوک متوقف شد.سعی کرد لبخندبزنه و گفت:"چرا چنین چیزی میگی؟به این چیزا فکر نکن."
جونگکوک:"میدونی هیونگ.همه از این روحه میترسن.با اینکه خودشون بودن که اونو بیرحمانه کشتن اما الان ازش میترسن و برای جونشون بهش التماس میکنن.اگه منم روح بشم و برگردم شاید بقیه هم اینطوری ازم بترسن و دیگه اذیتمنکنن."
یونگی چیزی نتونست بگه.جونگکوک ادامه داد:"من هیچی نمیفهمم.اینکه چرابقیه باهام اینطوری رفتار میکنن.منم دلم میخواد مثل بقیه توی کارای مدرسه شرکت کنم اما هروقت داوطلب میشم بچه ها و معلما بهم میخندن و اجازه نمیدن.اوندفعه خواستم مثل بقیه شمشیرزنی یاد بگیرم اما اونا بیرونم کردن و گفتن یه امگای پست حق اومدن به اونجارو نداره.جانگ وو بهم میگفت که کار من اینه که بچه بیارم نه اینکه بیاماونجا.
اما من نمیفهمیدم یعنی چی.اون بهمگفت گفت بزرگشدم و ازش بچه اوردم خودم میفهمم.اما من نمیفهمم چرا باید از اون بچه بیارم؟"
یونگی دستاشو مشت کرد و دندوناشو بهم فشار داد.باید بعدا حساب اون پسره ی لعنتی رو میرسید.
جونگکوک:"یمدت پیش تسونگ برام یه کتاب اورد و بهمگفت اینو بخونم تا جایگاهمو بفهمم.کتابش خیلی عجیب بود.یه چیزی راجب طبقه بندی ها و اینجورچیزا.اونجا یسری چیزا نوشته بود.گفته بود امگا باید فقط بچه بیاره.اما منم دلماینو نمیخواست.میخواستم منم مثل بقیه شمشیر تو دستم بگیرم و مبارزه کنم.اما هیچی بلد نیستم.
همه یجوری باهام رفتار میکنن انگار یه اشغالم.اما هیونگ مگه من چه فرقی دارم؟؟منم دقیقا شکل اونام.پس چرا اینقدر از من بدشون میاد؟من هیچی نمیفهمم.ازشون میترسم.از نگاهشونمیترسم.از اینکه جوری رفتار میکنن انگار من وجود ندارم میترسم.میترسم نکنه واقعا نامرئی باشم.من خیلی ازشون میترسم هیونگ."
جونگکوک دستاشو روی زانوش گذاشته بود و سرش رو روی اونها گذاشته بود و آروم گریه میکرد.
یونگی دستاشو دور جونگکوک حلقه کرد و محکم بغلش کرد.پیرهنش کم کم از اشکای جونگکوک خیس میشد اما اهمیتی نداد.
شروع به نوازش موهاش کرد و گفت:"لازم نیست یه روح باشی تا اونا ازت بترسن.میتونی یه کاری کنی که همین حالا ازت بترسن.
اگه میگن تو نمیتونی کاری انجام بدی انجامش بده تا بهشون ثابت کنی میتونی.اگه بهت میگن ضعیفی قوی شو تا ثابت کنی اشتباه میکنن.اگه از این که بهت اسیب میزنن ناراحت میشی اجازه نده اذیت کنن.با فرار کردن فقط بهشون نشون میدی حق با اوناست.
اما من میدونم.بهتر از هرکسی میدونم که جونگکوکی من قویتر از همه ی اوناست.پس بجای فرار کردن باهاشون بجنگ.اگه نمیزارن شمشیر زنی یاد بگیری هیونگ بهت یاد میده.میدونم یه روزی اونقدر قوی میشی که از پس همه چی بر بیای.من بهت اعتماد دارم."
جونگکوکدستاشو محکمتر دور یونگی حلقه کرد و بین اشکاش لبخندی زد.
*پایان فلش بک*
_________________________
جین روی تختش دراز کشیده بود و بی هیچ حرفی به سقف زل زده بود.با اینکه تقریبا دو روز از اون اتفاق گذشته بود اما هنوزم پاش درد میکرد.اون پسر لعنتی واقعا زور زیادی داشت.
جین با به یاد اوردن دوبارش اهی کشید.درسته که واقعا دلش میخواست اون بچه رو پیدا کنه و گوش مالیش بده اما وقتی جیمین ماجرا رو بهش گفت پشیمون شد.اونچندباری با هوسوک صحبت کرده بود و واقعا متعجب بود که چنین ادم خوبی با یهپسری مثل اوناشنا بود.
اما به هرحال از جون اونبچه گذشت و تونست پدرش و بقیه رو راضی کنه بیخیالش شن.با شنیدن صدای در چشماشو باز کرد.تهیونگ در حالی که سرشو اورده بود داخل گفت:"هیونگ بیداری؟"
جین روی تخت نشست و گفت:"اره.بیا تو.چیزی میخوای؟"
تهیونگ داخل اومد و در رو بست و گفت:"نه.فقط میخواستم ببینمت و هم ببینم چیزی نیاز نداری؟"
جین لبخندی زد و گفت:"واو پسرمون نگران داداش بزرگش شده؟"
تهیونگ:"اره نگرانم با این پای چلاقت دردسر درست کنی."
جین چشم غره ای به تهیونگرفت که باعث شد بخنده.
تهیونگ:"راستش جیمین رو دیدم داشت رسما سرپا چرت میزد واس همین بهش گفتم بره بخوابه من خودمبهت سر میزنم.اینطوری میتونم تورو هم ببینم."
جین:"تو که هر روز داری منو میبینی."
تهیونگ لباشو اویزون کرد و گفت:"من فقط موقع غذا خوردن میبینمت اون دیدن حساب نمیشه اصلا.دلم برات تنگ میشه خب."
جین لبخندی زد و گفت:"منم دلمبرات تنگشده بود داداش کوچیکه."
بعد از چند لحظه گفت:"نامجون چطوره؟"
تهیونگ اهی کشید و گفت:"مثل همیشه.مشغول خوردن کتابها.دیگه کم کم دارمفکر میکنم کتابخونه اتاقشه از بس همش اونجاست.حتی نیومد بهت سر بزنه حالتو بپرسه."
جین لبخند تلخی زد.توقع هم نداشت که بیاد بهش سر بزنه.
تهیونگ گفت:"خب اگه چیزی نمیخوای من برم هیونگ."
جین:"چیزی لازم ندارم میتونی بری.شبت بخیر."
تهیونگلبخندی زد و شب بخیری گفت.جلو اومد و بعد از بغل کردن جین بالاخره رفت.جین لبخندی زد و دوباره دراز کشید.
دلش عجیب گرفته بود.حس میکرد داره توی اون اتاق خفه میشه.با به یاد اوردناینکه جیمین خوابه تصمیم گرفت دوباره بره داخل شهر.
درسته لنگمیزد اما هنوزممیتونست راه بره و از طرفی بدجور میخواست دوباره بره بیرون.پس از جاش بلند شد و برای بیرونرفتناماده شد.
***************سلام به همه ریدرها🖐
خواستم بگم که از اونجایی که این پارت درسته یجورایی مهم بود اما اتفاق خاص و جدیدی نداشت سعی میکنم پارت بعد رو زودتر آماده کنم و تا ۳شنبه یا ۴ شنبه بزارمش.
از همه کسایی که وقتشونو برای خوندن فیکم میزارن هم خیلی خیلی ممنونم😍😍❤❤
YOU ARE READING
Aquamarine
Romance~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...