Part12

690 167 79
                                    

*فلش بک*
بیکار نشستن ممکن بود برای هرکسی خسته کننده باشه اما برای یونگی مشکلی نداشت.به هرحال اون‌کاری برای انجام نداشت پس‌ ایرادی نداشت بیکار بشینه و به یه گوشه زل بزنه.

این فکری بود که یونگی با خودش میکرد تا قبل از اینکه در خونشون به صدا در بیاد و مجبور شه از تخت عزیزش دل بکنه.همونطور که زیرلب غر میزد به سمت در رفت و بازش کرد.با دیدن اون‌بچه دردسر پشت در چشم غره ای بهش رفت و گفت:"چی میخوای اینجا؟؟"

جونگکوک با دیدن عکس العمل یونگی اخمی کرد و گفت:"خودمم علاقه ای به اینکه بیام‌ببینمت ندارم.مامان واسه خاله یه مقدار غذا ودارو درست کرده واسش اوردم."
یونگی دستاش رو جلو برد تا وسایل رو بگیره و گفت:"باشه بدتشون به من‌."

اما جونگکوک خودشو عقب کشید و گفت:"نمیخوام.میخوام خاله رو ببینم."
یونگی آهی کشید و از جلوی در کنار رفت تا اون بچه بیاد داخل.جونگکوک با خوشحالی وارد خونه شد و به سمت اتاق خالش رفت.

جوری که مادرش مدام قربون صدقه جونگکوک میرفت باعث میشد اون‌وسط حس اضافی بودن بهش دست بده.فقط میخواست سریع اون بچه رو بفرسته تا دوباره استراحت کنه.مادرش بهش نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:"یونگی.برای جونگکوک یه مقدار غذا درست کن بخوره."

یونگی:"ها؟؟چرا باید اینکارو کنم؟خودش تو خونه غذا نداره مگه؟"
مادرش اخمی کرد و گفت:"چونه نزن."
یونگی چشم غره ای به جونگکوک که با لبخند شیطانی ای نگاش میکرد رفت و به سمت اشپزخونه رفت تا چیزی بپزه.

غذارو جلوی جونگکوک گذاشت و بی هیچ حرفی به سمت یه صندلی رفت و روش نشست.جونگکوک کمی از غذا رو چشید و بعد با چشمهایی که به وضوح برق میزدن به یونگی نگاه کرد و گفت:"این خیلی خوشمزست.اشپزیت عالیه."

یونگی:"چیز خاصی نیست فقط یه غذای سادست.شلوغش نکن."
جونگکوک:"منظورت چیه یه غذای سادست؟حتی بابای منم هنوز نمیتونه یه غذای ساده درست کنه مطمئنم هیچکدوم از بقیه الفاهای روستا هم نمیتونن."
یونگی:"چون آلفان.وظیفه آلفاها چیز دیگه ایه نه آشپزی کردن."

جونگکوک با تعجب به یونگی نگاه کرد وگفت:"چه ربطی به وظیفه داره؟اگه آشپزی بلدی و ازش لذت میبری فقط باید انجامش بدی.چه ربطی به اینکه آلفایی یا امگا داره؟"

یونگی به جونگکوک خیره شد و چیزی نگفت.بعد از مادرش اون تنها کسی بود که اینطوری با لذت غذاشو میخورد.وقتی که مجبور شد برای سیر کردن شکم خودش و مادر مریضش آشپزی یاد بگیره چندباری غذاهاشو به بقیه اهالی روستا داد اما اونا با گفتن اینکه یونگی باید کارای بزرگتری انجام بده مسخرش کردن.

یونگی هم اون موقع متوجه حرفشون نمیشد فقط قبولشون کرد چون این چیزی بود که بقیه میگفتن.مخالفت باهاشون فقط دردسر داشت پس فقط باید ادعا میکرد باهاشون موافقه.

AquamarineWhere stories live. Discover now