Part4

891 201 21
                                    

رو به روی بوم‌نقاشیش نشسته بود و مشغول طراحی بود.وقت هایی که کاری برای انجام نداشت طراحی باعث میشد هم وقتش پر شه و هم اروم بشه.قلمو رو به رنگ سبز آغشته کرد و سراغ درخت رفت تا اون رو کامل کنه.تمام‌تمرکزش رو روی نقاشی گذاشته بود تا مبادا خرابش‌کنه.با شنیدن صدای یونگی که انگار مشغول غر زدن بود سرشو بالا اورد.یونگی در حالی که کیسه کوچیکی دستش بود از اتاق بیرون میومد وزیر لب چیزهایی میگفت.جونگکوک‌با کنجکاوی پرسید:"چی شده هیونگ؟"
یونگی‌ همونطور که اخم روی صورتش بود گفت:"این پسر حواس پرت یادش رفته این گردنبندی که قرار بود به شاهزاده تحویل بده رو با خودش ببره."
جونگکوک:"هیونگ اولین بارش نیست که.بعدا خودش میفهمه میاد سراغش."
یونگی:"مسئله دقیقا همینه.شاهزاده بهش گفته بود این‌گردنبند رو تا شب باید براش ببره.قراره اونو به شاهزاده سرزمین فایراک که مدتی هست اومدن گرینوال هدیه بده.تو که اخلاق اون ادمو میدونی اگه بفهمه هوسوک بازم یه چیزو یادش رفته اونم چیزی به این مهمی نمیدونم چه کاری میتونه بکنه."
جونگکوک‌با شنیدن حرفای یونگی استرس به جونش افتاد.اخرین باری که هوسوک یکی از کارهایی که شاهزاده بهش سپرده بود رو کامل انجام نداده بود دستور داده بود ۱۰ تا شلاق بزنن بهش.در حالی که اون‌ کار اونقدرا هم مهم نبود.
با دیدن یونگی که مشغول اماده شدنه از جاش بلند شد و گفت:"هیونگ‌من‌سریعتر از تو میتونم برم.کیسه رو بده به من سریع میبرم و تا قبل از اینکه شاهزاده متوجه شه به هیونگ تحویلش میدم."
یونگی که میدونست جونگکوک توی دویدن از اون سریعتره بدون مخالفتی کیسه رو بهش داد.جونگکوک پیشبندش رو در اورد و بدون اتلاف وقت از خونه زد بیرون.هوا تاریک‌بود و اونجور که هوسوک براشون تعریف کرده بود قرار بود ملاقات شاهزاده برای شام‌باشه.این یعنی جونگکوک باید هرچه سریعتر اون کیسه رو به قصر میبرد.با رسیدن به قصر به سراغ راه مخفیه خودش رفت.قبلنم بارها مجبور شده بود بخاطر کارهای هوسوک بیاد اینجا و نگهبانهای جلوی قصر برای جونگکوک یه دردسر به تمام معنا بودن.پشت قصر باغ بزرگی بود که جونگکوک همیشه به اون سمت میرفت و از دیوار قصر بالا میرفت.چون پر از درخت بود کسی متوجه جونگکوک نمیشد و از اون سمت هم به پشت قصر راه داشت که در ورودی اشپزخونه اونجا قرار داشت.به لطف مسئول اصلی اشپزخونه که علاقه عجیبی به جونگکوک داشت اون راهو یاد گرفته بود.وارد قصر شد.مثل همیشه اون قسمت خلوت بود پس بدون ترس از گیر افتادن به راه افتاد.فقط باید اجومای اشپزو پیدا میکرد و ازش میخواست کیسه رو به دست هوسوک برسونه.
بعد از اینکه تونسته بود بالاخره توی طبقه دوم اجوما رو پیدا کنه گردنبند رو به اون داده بود و حالا داشت با خیال راحت بر میگشت.جونگکوک همیشه شکرگزار این بود که قصر اینقدر بزرگه چون اون میتونست به راحتی داخلش قدم بزنه بدون اینکه کسی اون رو ببینه.مخصوصا طبقه دوم که مخصوص مراسم ها و جشن ها بود الان خالی از هر ادمی بود.گاهی فکر میکرد شاید اصلا کسی توی قصر زندگی نمیکنه که ایتقدر ساکت و خلوته.هنوز دقیقه ای از فکرش نگذشته بود که صدای چند نفرو شنید که نزدیک میشدن.سریع به اولین اتاقی که کنارش بود وارد شد.با اون لباسهایی که جونگکوک پوشیده بود نمیتونست ادعا کنه یکی از خدمتکارای قصره پس پنهان شدن بهترین‌کار بود.با نگاه کردن به اتاق متعجب شد.اون اتاق به طرز زیبایی تزئین شده بود.غذاها و دسرهای متنوع روی میز چیده شده بودو روی تخت گلبرگ های قرمز رنگ پخش شده بود.با دیدن فضای اتاق حدس زدن اینکه این همون اتاقیه که قراره ملاقات تو شاهزاده داخلش اتفاق بیفته سخت نبود.
با دیدن در بالکن که باز بود کنجکاوی بهش غلبه کرد و به سمتش رفت.همیشه دوست داشت منظره بیرون رو از داخل یکی از بالکن های قصر ببینه چون تعریفش رو از هوسوک خیلی شنیده بود.با دیدن منظره رو به روش فهمید تعریف های هوسوک حقیقت داشتن.جونگکوک محو منظره رو به روش بود تا بتونه اون رو توی ذهنش ثبت کنه و بعدا نقاشیش رو بکشه.باد شدیدی وزید که باعث شد جونگکوک خودش رو مچاله کنه اما صدای شکستن چیزی توجهش رو جلب کرد.به سمت صدا برگشت و با دیدن گلدونی که روی زمین افتاده فحشی زیر لب داد.نمیدونست از شانس بد اون بود یا احمقی خدمتکارها که یه گلدون خالی رو توی بالکن گذاشته بودن که باد راحت بندازتش.روی زمین زانو زد و خواست تیکه هاش رو جمع کنه اما صدای شخصی توجهش رو جلب کرد.به صاحب صدا نگاه کرد که جوری نگاهش میکرد انگار یه قاتله.بدون فرصت حرف زدن دادن به جونگکوک انگشت اتهام به سمتش گرفته بود.جونگکوک سعی کرد اینکه قیافه اون شخص براش اشناست رو فراموش کنه و خودش رو تبرئه کنه.اما بدن اینکه متوجه بشه لحظه ای بعد یه خنجر روی گلوش بود.با دیدن قیافه پسر از نزدیک بالاخره اون رو به یاد اورد و گفت:"فهمیدم.تو همونی.غریبه پولدار مزاحم."
جین‌با شنیدن این حرف چشماش درشت شد.تاحالا لقبای زیادی بهش داده بودن ولی این یکی جدید بود و همینطور خیلی عجیب.اجازه نداد ذهنش بیشتر منحرف شه.زانوش رو روی شکم جونگکوک فشار داد و گفت:"مزخرف نگو.سریع بگو کی هستی تا نکشتمت."
جونگکوک:"اگه اون‌خنجر رو از روی گلوم و زانوت و از روی شکمم برداری فکر کنم‌راحت تر بتونم حرف بزنم.موافق نیستی؟"
جین:"منظورت اینه که راحت تر میتونی فرار کنی؟فکر کردی من‌احمقم؟"
جونگکوک‌:"راستش من واقعا تو ملاقاتای اولم با کسی چنین فکری در موردش نمیکنم اما تو یکی بنظرم واقعا احمقی."
جین با عصبانیت زانوشو بیشتر فشار داد و گفت:"مثل اینکه هوس مردن کردی اره؟"
قبل از اینکه جونگکوک‌جوابی بده صدای باز شدن در اومد.جین با شنیدن صدا حواسش به پشت سرش پرت شد.جونگکوک از فرصت استفاده کرد و مشتی تو صورت جین زد.با کمی عقب رفتنش بدون فرصت دادن بهش لگدی به شکمش زد و اون رو روی زمین انداخت.دلش میخواست بیشتر بزنتش تا دلش خنک شه اما باید سریعتر فرار میکرد.
جین سریع به خودش اومد و خنجر رو از روی زمین برداشت و به سمت جونگکوک حمله کرد.جونگکوک به موقع متوجهش شد و قبل از اینکه خنجر به شکمش فرو بره دستش رو دورش پیچید.با پاش ضربه محکمی به زانوی جین زد که باعث شد روی زمین بیفته.خنجر رو که توش دستش بود به گوشه انداخت و خودش رو از روی حصار بالکن پایین انداخت.جین با وجود دردش‌بعد از چند دقیقه بلند شد اما وقتی از حصار پایین رو نگاه کرد کسی رو ندید.دستاشو با عصبانیت مشت کرد و فحشی داد.صدای‌ فریاد شخصی از پشتش باعث شد برگرده.با دیدن شاهزاده که با ترس و تعجب‌بهش زل زده تازه مکان‌و زمان رو به یاد اورد.شاهزاده سریع خدمتکار هارو صدا زد و با نگرانی به سمتش اومد.
_________________________
یونگی با‌نگرانی مشغول پیچیدن‌باند دور دست جونگکوک بود اما جونگکوک با عصبانیت به دیوار زل زده بود.یونگی گره ای به باند زد و بعد چونه جونگکوک رو گرفت و سرش رو بالاتر برد تا‌گلوشو ببینه.با دیدن زخم‌ کم‌عمقی که روی گردنش‌بود اخم کرد و مشغول تمیز کردن و بستنش شد.قرار بود جونگکوک به قصر تا هوسوک رو از تنبیه شدن نجات بده اما حالا خودش به وضع بدی افتاده بود.جونگکوک به صورت‌یونگی نگاه کرد.با‌وجود اخمی که داشت چشماش پر از‌نگرانی بود.جونگکوک لبخندی زد و گفت:"هیونگ من‌خوبم.لازم‌نیست نگران‌باشی چندتا خراش کوچیکه.اولین‌بارم نیست زخمی شدم که."
یونگی:"چه اولین‌بار باشه چه هزارمین‌بار بازم درد داره."
جونگکوک:"اونقدرا درد نداره هیونگ‌.دیگه عادت کردم."
یونگی کارش رو تموم کرد و وسایل رو روی میز گذاشت و گفت:"اما برای من‌هنوز درد داره.هنوزم وقتی میبینم اینطوری زخمی شدی درد داره برام."
جونگکوک‌ با ناراحتی به یونگی نگاه کرد و خودش رو روی صندلی جلو کشید و دستاشو دور کمرش حلقه کرد و سرش رو روی سینش گذاشت و گفت:"معذرت میخوام."
یونگی موهای جونگکوک‌رو نوازش کرد و گفت:"تو واس چی معذرت خواهی میکنی‌احمق؟"
جونگکوک:"از این به بعد دیگه نگران و ناراحتت‌نمیکنم.قول میدم."
ای کاش کسی اونجا بود تا بهش میگفت قولی نده که نتونه بهش عمل کنه.سرنوشت برای اون چیزای عجیب و غیر منتظره ای در نظر گرفته بود.

AquamarineWhere stories live. Discover now