*فلش بک به ۱۰ سالگی جونگکوک*
دوباره دستمال رو خیس کرد و روی سرش گذاشت.از چندروز پیش با وجود تمام مراقبتاشون نه تنهه تبش حتی ذره هم کم نشده بود بلکه به نظر میومد بیشترم شده.همه توی خونه داشتن دیوونه میشدن.بیشتر از یه هفته بود که جونگکوک مریض شده بود.اوایل زیاد بهش اهمیت ندادن اما از ۴ روز پیش تب شدیدی گرفته بود و حتی نمیتونست حرف بزنه.
آقا و خانم جئون به هر دری زده بودن تا دارویی براش پیدا کنن اما فایده ای نداشت.حتی به روستایی ها التماس هم کرده بودن اما هیچکدوم از اون آدمای پست ذره ای اهمیت نداده بودن.
از نظر اونا جونگکوک باید همون ۱۰ سال پیش موقع تولدش میمرد و الان بالاخره داشت به چیزی که سرنوشتش بوده میرسید.یونگی واقعا دلش میخواست تک تکشون رو بکشه.
توی این وضع وخیم جونگکوک برف شدیدی همباریده بود و علاوه بر سردی هوا راه ها بسته بود و اقای جئون نمیتونست به شهر بره تا بتونه دارویی پیدا کنه.
با باز شدن در و شنیدن صدای شوهرخالش به سمتش چرخید.اقای جئون با عجله به سمت یکی از کمدها رفت و در کشویی رو باز کرد.یونگی و خالش با تعجب بهش زل زده بودن.اقای جئون جعبه جواهر اکوامارین رو برداشت و به سمت جونگکوک اومد.
دستشو محکمگرفت و گفت:"معذرت میخوام پسرم.میدونم این جواهر چقدر برات اهمیت داره اما بابایی باید برای گرفتن دارو پول زیادی بده و به اندازه کافی پول نداره.بابایی رو ببخش که مجبوره اینکارو کنه.بهت قول میدم یه روز دوباره پسش بگیرم و برات بیارمش.فقط تا اون روز صبر کن."
خانم جئون گفت:"مطمئنم جونگکوک درکت میکنه.جونش مهمتر از هرچیزیه.اگه این چیزیه که باید بابتش بدیم مهم نیست."
اقای جئون سرشو تکون داد و سریع از خونه خارج شد.یونگی موهای جونگکوک رو نوازش کرد و گفت:"فقط یکم دیگه صبر کن جونگکوکی.به زودی برات دارو میاریم."
_________________________________"عزیزم توی این هوا بیرون رفتن خطرناکه.لطفا نرو."
اقای جئون اهی کشید و خطاب به همسرش گفت:"خودمم دلم نمیخواد برم اما جونگکوک تازه تونسته یکم بهتر شه باید برم هیزم و آذوقه جمع کنم تا اوضاعش باز وخیم نشه."یونگی گفت:"نمیشه از روستایی ها بگیریم؟"
اقای جئون:"ازشون خواستم ولی هیچکدومشون کمکی نرسوندن."
یونگی دستاشو مشت کرد.اخر یه روزی اون عوضیارو میکشت.آقای جئون سمت جونگکوک که روی تخت دراز کشیده بود اومد و موهاشو نوازش کرد و گفت:"پسرم تا من برگردم خوب مراقب خودت باش."
جونگکوک دست پدرشو گرفت و با صدای ضعیفی گفت:"نرو بابا.من همینطوری خوبم چیزیم نمیشه."آقای جئون لبخندی زد و گفت:"سلامتی تو برام از هرچیزی مهمتره جونگکوکی.نمیتونم به خطر بندازمش.تازه من دستبند جادویی ای که تو برام درست کردی رو دارم.زود بر میگردم باشه؟"
و دستبندی که جونگکوک چندماه قبل براش درست کرده بود و دور مچش بسته شده بود رو نشون داد.جونگکوک بر خلاف خواستش سرشو تکون داد و دستای پدرشو رها کرد.اقای جئون با لبخند روی موهاش رو بوسید و رفت.
ای کاش هیچوقت دست پدرش رو رها نمیکرد.یا حداقل یه دل سیر بغلش میکرد.اون دستبند به هیچ عنوان جادویی نبود.
اینو وقتی فهمید که جنازه ای که توسط گرگ ها تیکه تیکه شده بود و از زیر برف ها بیرون کشیده شده بود رو جلوش انداختن و گفتن پدرشه در حالی که تنها وجه شباهتش با پدرش لباسای پارش و دستبند نگاه داشته شده بین مشتش بود.
اون دستبند فقط یه مشت نخ بی ارزش بود.هیچ جادویی توی این دنیا وجود نداشت.همش بدبختی بود و بدبختی های بیشتر.یا حداقل به نظر جونگکوک اینطور بود.
محض یاداوری توی فلش بک پارت ۲ وقتی جین میخواست اکوامارین رو بخره مرد فروشنده بهش گفت اون رو در عوض دارو از یه معدنچی روستایی گرفته.که اون معدنچی هم بابای کوک هست.
فلش بک های بچگی جونگکوک دیگه تموم شدن...البته بازم یه توضیحاتی داده میشه اما نه به صورت فلش بک...
YOU ARE READING
Aquamarine
Romance~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...