با احساس تشنگی چشماشو باز کرد.نور خورشید اتاق رو کاملا روشن کرده بود و چشماشو اذیت میکرد.با دستاش جلوی چشماشو گرفت و زیرلب غر زد.
از روی تخت بلند شد تا بره یه لیوان آب بخوره اما با دیدن جسمی که جلوی در مچاله شده بود با تعجب وسط اتاق ایستاد.
نگاهی به تخت جین که خالی بود انداخت و بعد دوباره به اون جسم که به نظر میومد یه انسانه نگاه کرد.با شک صدا کرد:"جین هیونگ؟"
جین آروم سرش رو بالا اورد.با دیدن جیمین آهی کشید و گفت:"من یه احمقم."
جیمین:"خب شکی درش نیست ولی چرا یهو به این نتیجه رسیدی؟"جین سرش رو بین دستاش گرفت و گفت:"بهش اعتراف کردم."
جیمین سرش رو کمی کج کرد و با کنجکاوی گفت:"اعتراف؟چه اعترافی؟به کی؟"جین:"به جونگکوک."
جیمین سرشو تکون داد و گفت:"اها.جونگکوک."
بعد از چندلحظه تازه متوجه ماجرا شد.خواب از سرش پرید و با چشمای درشت شده نزدیکتر رفت و گفت:"هااااااا؟؟؟؟به کی؟به جونگکوک؟واستا بینم منظورت اعتراف عاشقانه نیست که؟لطفا بگو منظورت اون نیست."
جین:"منظورم همونه."
جیمین عقب عقب رفت و روی تخت جین نشست و گفت:"شوخی میکنی؟تو که میگفتی میخوای فعلا احساساتتو پنهون کنی چه مرگت شد پس؟"جین:"نمیدونم.فقط یهو حس کردم قلبم دیگه طاقتش رو نداره و همه چیو گفتم."
بعد از چندلحظه سکوت جین با صدای گرفته ای که انگار میخواد گریه کنه گفت:"خدایا.چیکار باید کنم؟اخه چرا اینکارو کردم؟اگه ازم بدش بیاد چی؟اگه دیگه نتونم کنارش باشم چی؟باید چیکار کنمجیمین؟"
جیمین اولین بار بود که جین رو اینقدر آشفته میدید.سعی کرد به جای سرزنش کردنش بهش دلداری بده و آرومش کنه وگرنه بعید نبود همونجا بزنه زیر گریه.
جیمین:"اشکال نداره.بالاخره که باید یه روزی بهش اعتراف میکردی.همش یه اعترافه دیگه.جونگکوک اونقدر عوضی نیست که به خاطر اعترافت ازت متنفر شه.حتی شاید باعث شه بهش فکر کنه و قبولت کنه.خوب کردی اعتراف کردی بخاطرش الکی خودتو عذاب نده."
جین با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت:"فقط اون نبود."
جیمین:"ها؟چی گفتی؟"
جین:"فقط اعتراف نبود.من...من بوسیدمش."جیمین واقعا حس میکرد اگه چشماش یه کم دیگه درشت شن از حدقه میزنن بیرون.کلا فاز دلداری دادن رو فراموش کرد و با صدایی که از قبل بلندتر شده بود گفت:"هاااا؟؟احمقی؟اخه کی توی همون اعتراف اول میره طرفو میبوسه؟اونم کسی مثل جونگکوک.نگفتی میزنه میکشتت همونجا جنازت میفته رو دستمون؟خل شدی؟چرا انقدر سریع پیش رفتی؟"
توقع داشت جین سعی کنه از خودش دفاع کنه اما جین فقط ساکت موند و دوباره سرش رو روی دستاش گذاشت.آروم گفت:"من فقط...خیلی دوستش دارم."
YOU ARE READING
Aquamarine
Romance~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...