با نشون دادن مجوزش نگهبانا بهش اجازه ورود دادن.کیفش رو که نگهبانا برای چک کردن وسایل داخلش گرفته بودن پس گرفت و وارد قصر شد.
از اومدن به قصر خوشش نمیومد.محیط اونجا بهش حس خوبی نمیداد اما رئیسش کار مهمی داشت و گفته بود اگه این دفعه بجای اون وسایل رو به قصر برسونه دستمزد خوبی میگیره.یونگی هم توی شرایطی نبود که بتونه به پول نه بگه.
بعد از اینکه کارش تموم شد از قصر خارج شد و به سمت در خروجی رفت.از موقعی که وارد قصر شده بود ناخودآگاه چشماش همه جا دنبال اون پسر میگشت.
تقریبا یه هفته بود که خبری ازش نبود و یونگی فکر میکرد شاید واقعا دیگه بیخیال یونگی شده.اینطوری بهتر بود.یونگی نمیتونست معشوقه کسی باشه.این مسئولیت خیلی براش سنگین بود.
با شنیدن اسم آشنایی از حرکت ایستاد.
"یوجونگا تو هوسوک رو ندیدی؟"
به پشت سرش نگاه کرد تا ببینه کی داره درمورد اون پسر میپرسه.با دیدن اون موهای قرمز فهمید که شخصی که داره سراغ هوسوک رو میگیره پرنسس هه ریه.هوسوک قبلا گفته بود که به عنوان مشاور پرنسسکار میکنه.
دختر خدمتکاری که یوجونگ صدا شده بود جواب داد:"چنددقیقه پیش توی حیاط پشتی دیدمشون.شاید هنوز اونجا باشن."
هه ری:"خدای من بازم رفته اونجا."هه ری سرش رو کمی چرخوند که باعث شد با یونگی چشم تو چشم شه.کمی با شک به یونگی نگاه کرد.
یونگی که فکر نمیکرد هه ری اون رو بشناسه سعی کرد خودش رو بی خبر نشون بده و راهش رو بکشه و بره.هه ری بعد چندلحظه متوجه شد کهیونگی کی هست.سریع صداش زد به سمتش رفت:"یونگی شی."
یونگی با تعجب برگشت و به هه ری نگاه کرد.دقیقا چطوری پرنسس اون رو میشناخت؟حتی اگه هوسوک در موردش برای پرنسس تعریف کرده باشه بازم تاحالا هم رو ندیده بودن تا بخواد بشناستش.
هه ری رو به روی یونگی ایستاد.یونگی از فکر و خیالش بیرون اومد.تعظیم کرد و گفت:"عرض ادب پرنسس.کار اشتباهی انجام دادم؟"هه ری لبخند شرمنده ای زد و گفت:"نه اصلا اینطور نیست.معذرت میخوام معذبت کردم."
یونگی:"این حرف رو نزنید پرنسس."
هه ری:"حتما تعجب کردی که چطور میشناسمت.راستش اوندفعه که هوسوک یه سری از وسایلش رو توی خونت جا گذاشته بود و تو اومدی به قصر تا بیاریشون بهم گفت که تو همونیونگی ای هستی که اینقدر ازش حرف میزنه."یونگی کمی معذب شد.اون پسر دقیقا چی در موردش به پرنسس میگفت؟
هه ری راجب حرفی که میخواست بزنه کمی دودل بود.بالاخره دودلی رو کنار گذاشت و گفت:"اخیرا با هوسوک ملاقات داشتی؟"یونگی:"نه."
هه ری:"پس خبر نداری."
یونگی با کنجکاوی بهش خیره شد.هه ری ادامه داد:"راستش..تقریبا یه هفته پیش مادر هوسوک فوت کرد.از اونموقع هنوز نتونسته باهاش کنار بیاد و ناراحته."
YOU ARE READING
Aquamarine
Romance~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...