جین توی حال تنها نشسته بود.یونگی و هوسوک بیرون رفته بودن و جیمینم توی اتاق نقاشی مشغول بود.مثل اینکه خیلی به نقاشی علاقه پیدا کرده بود.در طول این یه ماه و خورده ای حتی اگه جونگکوکم کنارش نبود خودش تنهایی مشغول تمرین میشد.
جونگکوک از صبح تاحالا از اتاقش بیرون نیومده بود.جین حدس میزد که خواب باشه وگرنه امکان نداشت اصلا از اتاق بیرون نیاد.این حدس بعیدم نبود به هرحال دیشبم نتونسته بود کامل بخوابه.
با یاد اوردن حرفای یونگی اهی کشید.نقشه داشت جونگکوک رو بخاطر کار دیشبش سرکار بزاره و اذیتش کنه اما حالا که یونگی اون حرفارو زده بود نمیتونست این کارو کنه.احتمالا با اشاره کردن به ماجرا باعث ناراحت شدنش میشد پس بیخیالش شد.
حالا که جونگکوک خواب بود هیچ چیزی نداشت که باهاش سرگرم شه.حوصلش به شدت سررفته بود.ای کاش همین الان یه چیزی پیدا میکرد که یه کم به هیجانش بیاره.
هنوز زیاد از این فکرش نگذشته بود که در خونه به صدا در اومد.با تعجب به در نگاه کرد.یونگی و هوسوک که خودشون کلید داشتن پس نمیتونستن اونا باشن.یعنی مهمون بود؟باید در رو باز میکرد؟شاید بی ادبی بود مهمون قبول کنه در حالی که خودشم مهمونه.
وقتی چندبار پشت سر هم در زده شد کلنجار رفتن با خودشو تموم کرد و بلند شد.شاید کسی که پشت در بود کار مهمی داشت نمیتونست همینطوری ردشون کنه برن.
با باز کردن در و دیدن ادم پشت در چشماش چهارتا شد.
یونها لبخند بزرگی زد و گفت:"شاهزاده.خیلی خوشحالم میبینتون."دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما صدایی ازش بیرون نیومد.لعنتی.درسته گفت هیجان میخواد اما نه این شکلی.تنها چیزی که الان حس میکرد دردسر بود.هوسوک خونه نبود و این بیشتر باعث استرسش میشد.
ذهنشو جمع و جور کرد و از جلوی در کنار رفت:"منم خوشحالم میبینمتون.بفرمایید داخل."
یونها همراه یکی از همراهش وارد خونه شد و اون یکی همراهش بیرون از خونه موند.به محض ورود به خونه، نگاه دقیق ولی سریعی به اطراف خونه انداخت تا وضعیتش رو بسنجه.جین به مبلها اشاره کرد تا شاهزاده و همراهش روش بشینن.
یونها به سمتش رفت و نشست اما همراهش سرپا موند.جین با تعجب بهش نگاه کرد اما چیزی نگفت.نمیتونست شان شاهزاده بودنش رو خیلی پایین بیاره.
یونها نگاهی به اطراف کرد و گفت:"هوسوک کجاست؟"
جین روی یکی دیگه از مبلها نشست و گفت:"بیرون رفته."
یونها:"شاهزاده رو توی خونه تنها گذاشته و خودش بیرون رفته؟نهایت بی ادبیه.باید بعدا باهاش صحبت کنم."جین دستپاچه شد و گفت:"نه نه.اشکالی نداره.تازه تنها نیستم جیمینم اینجاست."
حسی وادارش میکرد بودن جونگکوک رو از شاهزاده پنهون کنه.نمیدونست چرا اما فقط به حسش اعتماد کرد.امیدوار بود جونگکوک تا موقع رفتن شاهزاده بیدار نشه.
YOU ARE READING
Aquamarine
Romance~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...