Part14

682 173 72
                                    

جین و جیمین پشت سر اون سه نفر ایستاده بودن.یونگی بعد از اینکه ادای احترام به مزار مادرش انجام شد و گل رو روی مزارش گذاشت رو به هوسوک کرد.هوسوک که متوجه خواستش شده بود دو دسته دیگه گل که توی دستش بود رو به یونگی داد.

یونگی به سمت چند مزار اونطرف تر رفت و هر کدوم از اون دسته گل هارو روی یه مزار گذاشت.جین و جیمین با کنجکاوی به یونگی نگاه کردن.

جیمین به هوسوک نزدیکتر شد و با صدای ارومی ازش پرسید:"اون دوتا مزار برای کی هستن؟"
هوسوک:"مادر و پدر جونگکوک."

جین با تعجب به جونگکوک نگاه کرد که چند قدم دورتر از یونگی ایستاده بود و جلو نرفته بود.اگه اونا پدر و مادر جونگکوک بود چرا یونگی داشت دسته گل هارو اونجا میزاشت؟

جونگکوک که سرش رو پایین انداخته بود با حس کردن نگاه خیره ای روش به سمت جین برگشت.جین توقع داشت دوباره جونگکوک بهش بابت خیره شدن بهش بتوپه اما جونگکوک فقط نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره سرش رو پایین انداخت.

عجیب بود.خیلی عجیب بود.اون فقط یه نگاه کوتاه بود اما چرا جین حس میکرد چشمای جونگکوک مثل همیشه نبودن؟انگار که یه غم بزرگی درونشون قرار گرفته بود.این یه ربطی به مزار خانوادش داشت.

جین دستاش رو مشت کرد.اگه فقط به اون نزدیکتر بود و صمیمی تر بودن میتونست ازش دلیلش رو بپرسه.اونطوری میتونست بهش دلداری بده.اما الان فقط میتونست از چندقدم دورتر بهش خیره شه که چطور ناخن هاش رو توی دستش فشار میده و لب هاشو گاز میگیره تا گریه نکنه.
_____________________________

توی تاریکی روی مبل نشسته بود.شب بود و همه برای خواب به اتاقشون رفته بودن اما ذهن جین مشغول بود و نتونسته بود بخوابه.بخاطر اینکه جیمین رو بیدار نکنه از اتاق بیرون اومده بود.

هرچقدرم سعی میکرد ذهنش رو از اون ماجرا دور کنه فایده نداشت.ناخوداگاه بازم یاد امروز صبح میفتاد و ذهنش پر از سوال میشد.سوالاتی که هیچ جوابی واسشون نداشت و همین باعث میشد عصبی بشه.

میتونست خجالت رو کنار بزاره و راحت بره از اونا در موردش بپرسه اما هربار پشیمون میشد.اونا هیچی راجبش نگفته بودن پس شاید یه موضوعی بوده که دلشون نمیخواد اون دوتا ازش خبردار شن.جین فقط یکی دوماه بود که اونارو می‌شناخت اینکه یهو بره در مورد اینا بپرسه خیلی کار بی ادبانه ای بود.

با انگشتاش شقیقش رو ماساژ داد و اهی کشید.حس میکرد داره درمورد ماجراهای مهم حکومتی فکر میکنه که اینقدر ذهنش مشغول شده نه فقط یه کنجکاوی بخاطر اون بچه.

به شنیدن صدای اروم در به پشت سرش نگاه کرد.با اینکه خونه تاریک بود اما جین یه ساعتی بود که توی اون تاریکی نشسته بود و چشماش عادت کرده بود.با دیدن جونگکوک که از اتاقش بیرون اومده با صدای ارومی صداش کرد.

AquamarineWhere stories live. Discover now