Part29

704 163 85
                                    

خونه ساکت بود.جیمین که این چندروز توی قصر رو مجبور بود کلی‌کار انجام بده و نتونسته بود درست حسابی بخوابه الان داشت جبران میکرد و بازم رفته بود بخوابه.یونگی و جونگکوک هم باهم رفته بودن بیرون.

جین دیگه داشت حوصلش سر میرفت.ای کاش وقتی جونگکوک بهش گفت باهاشون بره قبول میکرد.
هوسوک روی مبل رو به روییش نشست و گفت:"حوصلت سر رفته؟"
جین آهی کشید و گفت:"خیلی."

هوسوک لبخند شیطونی زد و گفت:"از اثرات دوری از یاره."
جین متعجب بهش نگاه کرد.یعنی جونگکوک بهش گفته بود؟
هوسوک که انگار میدونست جین چی با خودش فکر میکنه گفت:"جونگکوک بهم نگفته بود خودم متوجهش شدم."

جین آهانی گفت.
هوسوک:"البته اینو بهم گفت که به اعترافت توی مراسم جواب داده.شرط میبندم خیلی خوشحالی."
جین لبخند بزرگی زد و گفت:"هستم.واقعا هستم."

هوسوک:"درک میکنم.خودمم توی چنین شرایطی بودم پس کاملا میفهممت."
جین:"اوه راستی.جونگکوک بهم گفت از یونگی خواستگاری کردی.تبریک میگم."

هوسوک:"ممنونم."
جین:"کی میخواید مراسم ازدواج بگیرید؟"
هوسوک:"فقط میخوایم یه جشن کوچیک بگیریم.تاریخش رو هنوز مشخص نکردیم.یونگی‌گفت لازم نیس عجله کنیم."

جین:"یونگی هم میدونه؟راجب من و جونگکوک."
هوسوک:"نه هنوز.من بهش چیزی نگفتم چون به نظرم بهتر بود از خود شما بشنوه.جونگکوکم منتظر بود همه چی مشخص شه بعد بگه."

هوسوک سکوت کرد.میخواست چیزی بپرسه اما مطمئن نبود پرسیدنش درسته یا نه.دودلی رو کنار گذاشت و گفت:"درمورد یونها...با خانوادت صحبت کردی؟"

جین با یادآوری دعواش با پدرش حس کرد دوباره عصبانی شده.
جین:"آره.اما طبق انتظارم پدرم به نظرم اهمیتی نداد."
هوسوک:"پس میخوای چیکار کنی؟"
جین:"نگران نباش.هرچی هم که بشه من جونگکوک رو ترک نمیکنم که با اون ازدواج کنم."
هوسوک دلشوره داشت.میترسید توی این جریانات اتفاقی برای جونگکوک بیفته.

جین حتی وقتی دو روز پیش داشت از قصر برمیگشت هم با پدرش صحبت نکرده بود.میترسید حالا که به قصر برگشته بگن که باید اونجا بمونه اما خداروشکر چنین اتفاقی نیفتاد.البته تهیونگ یکم سرتق بازی در اورد که میخواد باهاشون بیاد اما مطمئنا پدرش اجازه چنین چیزی رو نداد.

هوسوک:"جین هیونگ.باید ازت سوالی بپرسم."
جین با کنجکاوی به هوسوک نگاه کرد.
هوسوک ادامه داد:"برنامت برای آینده چیه؟خودتم میدونی که قرار نیست تا ابد اینجا با ما بمونی.میخوای جونگکوک رو با خودت به قصر ببری و اونجا باهاش زندگی کنی‌؟به عنوان ولیعهد و همسرش؟"

جین سرشو پایین انداخت.خودشم خیلی به این موضوع فکر میکرد.میدونست که اینکه بخواد جونگکوک رو با خودش به قصر ببره خودخواهیه.مطمئن بود که جونگکوک از زندگی توی قصر با تشریفات مسخرش خوشش نمیاد.اون آزاد بودنو دوست داشت.حتی جین هم از قصر خوشش نمیومد چه برسه به جونگکوک.

AquamarineWhere stories live. Discover now