*فلش بک به تولد ۹ سالگی جونگکوک*
سه نفری دور میز نشسته بودن.خیلی وقت بود که شام رو تموم کرده بودن و الان منتظر اومدن بابای جونگکوکبودن.امروز تولد جونگکوک بود اما پدرش هنوز نیومده بود.جونگکوک سعی میکرد ناراحتیش رو پنهون کنه اما مادرش و یونگی کاملا متوجهش بودن.یونگی ناخواسته خمیازه ای کشید که باعث شد توجه جونگکوک بهش جلب شه و بگه:"هیونگ برو بخواب.دیگه دیر وقته."
یونگی سرشو تکون داد و گفت:"نمیشه.باید صبر کنیمتا شوهرخاله بیاد.هنوز واست یه تولد درست حسابی نگرفتیم."
جونگکوک لبخند غمگینی زد و به میز زل زد.برای جونگکوک که توی تمام روستا نادیدش میگرفتن و این حس که اصلا وجود نداره رو بهش القا میکردن اینکه توی روز تولدش حداقل همه خانوادش کنارش باشن خیلی مهم بود و یونگی اینو خوب میفهمید.
با باز شدن در سر همشون به سمت در چرخید.با دیدن شوهرخالش لبخند بزرگی زد.شوهرخالش در رو بست و سریع به سمت جونگکوک رفت و محکمبغلش کرد و گفت:"بابایی رو ببخش.بیرون بارون شدیدی میومد و منم یه کاری برای انجام داشتم.ببخشید واسه تولدت دیر اومدم."
جونگکوک دستاشو دور کمر پدرش حلقه کرد و گفت:"اشکالی نداره."
و یونگی بالاخره لبخند واقعی جونگکوک رو توی اون شب دید.اقای جئون از جونگکوک جدا شد وگفت:"ولی در عوضش یه کادوی خیلی خاص واست گرفتم."جونگکوک با کنجکاوی به پدرش خیره شد.حتی یونگی و خانم جئون هم خبری از چنین کادویی نداشتن.اقای جئون از توی کیفش یه جعبه چوبی مربعی شکل در اورد و اون رو به سمت جونگکوکگرفت.
جونگکوک جعبه رو گرفت و درش رو باز کرد.به محض دیدن سنگ داخل جعبه چشماش برق زدن.اونسنگ به طرز عجیبی زیبا بود.یونگی به داخل جعبه سرک کشید و با دیدن اونسنگ متحیر شد.
رنگ اون سنگ خیلی براش آشنا بود.اقای جئون گفت:"این سنگو موقع کار توی معدن پیدا کردم.البته یکم استرس برای برداشتنش داشتم اما خب خیلی اوقات دیدم بقیه قایمکی یسری چیزا از توی معدن کش میرن و کسی نمیفهمه.رنگش منو یاد رنگ چشمای تو وقتی گرگت خودشو نشون داده بود انداخت برای همین برش داشتم.قشنگه نه؟"
مادر جونگکوک گفت:"واقعا محشره.رنگش درست مثل رنگ چشمای جونگکوکه."
جونگکوک زبونش بند اومده بود.واقعا توی اون لحظه دلش میخواست گریه کنه.چنین کادوی ارزشمند و خاصی برای اون زیادی بود.با دستاش چشماش رو پوشوند تا اشک توی چشماش معلوم نشه.
اقای جئون با دیدن واکنش جونگکوک خندید و گفت:"خدای من.پسر کوچولومون داره گریه میکنه."
جونگکوک دستاشو از روی صورتش برداشت و اخمی کرد و گفت:"هیچم گریه نمیکنم.فقط یکم تحث تاثیر قرار گرفتم.همین."
اقای جئون:"باشه باشه.تو راست میگی."جونگکوکدوباره به سنگ نگاه کرد و لبخندی زد.یونگی گفت:"واقعا قشنگه.ای کاش اسمشم میدونستیم."
اقای جئون:"خب راستش از وقتی پیدا کردمش یه ذره جست و جو کردم از اطراف و بالاخره تونستم اسمشو بفهمم."با این حرفش سه جفت چشم کنجکاو بهش خیره شدن.آقای جئون ادامه داد:"اممم.اسمش..یه چیز تو مایه های ماریا بود؟؟اها..یادم اومد.آکوامارین.یه جواهر فروش بهم گفت اسمش آکوامارینه."
خب خب...اول قصد داشتم که این قسمت رو به عنوان فلش بک توی یکی از پارتها بزارم اما هرچقدر فکر کردم به نتیجه نرسیدم که دقیقا توی کدوم پارت بزارمش واس همین گفتم بهتره به عنوان یه قسمت ویژه بزارمش...دیگه واس کوتاه بودنش شرمنده😅
بعدها بازم یکی دوتا قسمت ویژه داریم😊
YOU ARE READING
Aquamarine
Romance~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...