با شنیدن صدای در چشماشو باز کرد.با گنگی به اطراف نگاه کرد.این وقت شب کی اومده دماتاقش؟
درحالی که خمیازه میکشید به سمت در رفت.
با دیدن فرد پشت در از تعجب خشکش زد."شاهزاده..."
یونها در حالی که سرش پایین بود و با دستاش بازی میکرد اروم گفت:"ببخشید ولیعهد...."
جین منتظر ادامه حرف یونها موند.
یونها:"میتونم..شب رو اینجا بخوابم؟"اگه یکی به جین میگفت الان فکش رو زمین افتاده کاملا باور میکرد.حتی نمیدونست چه جوابی باید بده.
یونها:"با اتفاقی که افتاده میترسم توی اتاق خودم بخوابم.حس میکنم ممکنه هر لحظه یکی سراغم بیاد.اگه برم پیش پدرم اون میگه که به عنوان یه شاهزاده باید شجاع ترباشم اما من واقعا میترسم."جین متوجه لرزش صدای یونها شده بود.این بیرحمی بود که با این وضعش اون رو رد میکرد.
سعی کرد لبخندی بزنه و گفت:"بفرمایید داخل شاهزاده."یونها با شنیدن این حرف سرش رو بالا اورد و با تعجب به جین نگاه کرد.انگار انتظار نداشت جین قبول کنه.بعد از چندلحظه چشماش برقی زدن و گفت:"ممنونم."
جین کنار رفت تا یونها وارد بشه.
یونها معذب روی تخت نشست و گفت:"من جای زیادی نمیگیرم تو خوابم غلت نمیزنم.میتونید راحت بخوابید."جین:"شما روی تخت بخوابید.من روی مبل میخوابم مشکلی نیست."
یونها:"چی؟اما اینجا اتاق شماست.نیومدم که باعث ناراحتیتون شم."
جین:"من مشکلی ندارم.اولین بارم نیست روی مبل میخوابم."راستش خوابیدن کنار یونها براش فرقی نداشت.مطمئن بود که اتفاقی نمیفته.اما بازم وقتی به جونگکوک فکر میکرد نمیتونست این اجازه رو به خودش بده.
با فکر کردن به اینکه یه روزی جونگکوک کنار یه نفر بخوابه حتی اگه اتفاقی بینشون نیفته حس میکرد عصبانیت کل وجودشو میگیره پس نمیتونست توقع داشته باشه جونگکوک این حسو نداشته باشه.
یونها هنوزم نخوابیده بود.جین خواست به سمت مبل بره که با حرف یونها متوقف شد:"برای ازدواجمون...قرار نبود اینقدر سریع باشه..اما شرایط باعث شد اینطوری بشه."
جین سکوت کرد.بهتر نبود اینکه نمیخواد ازدواج کنه رو اول به خود یونها بگه؟
جرئتش رو جمع کرد و گفت:"شاهزاده...راستش یه چیزی هست که باید بهتون بگم."یونها منتظر به جین خیره شد.
جین:"من..نمیتونم باهاتون ازدواج کنم."
یونها متعجب به جین نگاه کرد:"منظورتون چیه؟مشکلی هست؟من کاری کردم؟"نمیتونست بهش بگه از اون خوشش نمیاد.این بی ادبی بود.نمیخواست هم جونگکوک رو قاطی کنه.
جین:"اینطور نیست.من فقط امادگی برای ازدواج ندارم."
یونها:"بخاطر اینه که ازدواج رو جلو انداختن؟اگه باهاش مشکلی دارید میتونم با پدرم صحبت کنم عقبش بندازن."
YOU ARE READING
Aquamarine
Romance~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...