روی نیمکت نشسته بود و در حالی که بی هیچ هدفی به درخت ها زل زده بود شکلات هایی که خریده بود رو میخورد.
هوسوک رفته بود تا دولیوان ابمیوه برای خودشون بگیره اما هنوز برنگشته بود.با شنیدن صدای پایی از پشتش زیرلب گفت:"چه عجب."
برگشت تا از هوسوک علت تاخیرش رو بپرسه اما با دیدن دختر کوچولویی که توی بغل هوسوک بود و صورتشو قایم کرده بود چشماش چهارتا شد.یونگی:"اخیرا ابمیوه فروشی ها بچه هم میفروشن؟"
هوسوک لبخند ضایعی زد و گفت:"هه هه.نه خب."
یونگی صداشو کمی پایین اورد و گفت:"اگه دزدیدیش میتونی راحت بهم بگیا."
هوسوک با صدایی که کمی بلند شده بود گفت:"معلومه که ندزدیدمش یونگی.چه فکری با خودت کردی اخه؟"یونگی شونش رو بالا انداخت و گفت:"اگه من میرفتم ابمیوه بگیرم اما بجاش با یه بچه تو بغلم برمیگشتم تو چه فکری میکردی؟"
هوسوک آهی کشید و گفت:"مطمئنا فکر نمیکردم که دزدیدیش."دخترکوچولو کمی سرشو بالا اورد و با صورتی که از گریه قرمز شده بود و چشمایی که هنوز اشکی بود مثلا قایمکی به یونگی نگاه کرد.
با دیدن نگاه خیره و کمی ترسناک یونگی سکسکه ای کرد و دوباره سرشو توی بغل هوسوک قایم کرد.یونگی منتظر به هوسوک خیره شد و گفت:"خب؟"
هوسوک:"توی راهم دیدم این بچه کوچولو کنار درخت نشسته و گریه میکنه.فهمیدم گم شده.کسی هم از اون اطراف نمیشناختش و خانوادشو ندیده بود."یونگی:"و چرا تو تصمیم گرفتی با خودت بیاریش اینجا؟"
هوسوک:"آخه بدون هیچ حرفی منو چسبیده بود و ول نمیکرد منم گفتم بهتره ببریم تحویل یکی از ایستگاه ها بدیم تا خانوادش رو پیدا کنه."یونگی دوباره نگاهی به بچه مچاله شده توی بغل هوسوک انداخت.
یونگی:"ابمیوه ها کو؟"
هوسوک:"خب..یادم رفت بگیرم."
یونگی چشم غره ای به هوسوک رفت.یونگی:"میدونی ایستگاه کجاست؟"
هوسوک:"اوه نه.یادم رفت از مغازه دار ها بپرسم."
یونگی آهی کشید و گفت:"حدس میزدم.زودباش برو یکیو پیدا کن ازش بپرس اینجا که کسی جز ما نیست."هوسوک به دختر توی بغلش گفت:"کوچولو چنددیقه اینجا پیش اون یکی اوپا بمون تا من برگردم باشه؟"
اما دختر دستاشو محکم تر دور گردن هوسوک حلقه کرد و سرشو به نشونه "نه" تند تند تکون داد.یونگی خطاب به بچه گفت:"هوی بچه دودیقه دستتو بکش هوسوک بره وگرنه نمیتونیم مامان باباتو پیدا کنیما."
دختر با شنیدن این حرف با چشمایی که گرد شده بود سرشو بالا اورد و به یونگی نگاه کرد.انگار تهدیدش سازگار بود چون دستاشو باز کرد.هوسوک لبخندی زد و بچه رو کنار یونگی روی نیمکت نشوند و گفت:"تا من بیام اوپا رو اذیت نکن باشه؟"
بچه اروم سرشو تکون داد.
هوسوک نگاهی به یونگی انداخت.
یونگی که منظورشو متوجه شده بود چشماشو چرخوند و گفت:"باشه باشه منم اذیتش نمیکنم.سریع برو."
YOU ARE READING
Aquamarine
Romance~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...