Part36

683 155 70
                                    

"مطمئنی میتونی خودت تنهایی بری؟"
جین همونطور که به صورت نگران جونگکوک لبخند میزد گفت:"اره."
جونگکوک:"من مشکلی با اومدن ندارما."
جین:"اما من مشکل دارم.چرا اینقدر بی احتیاطی؟مگه پزشک نگفت نباید حرکت کنی اونوقت تو میخوای پاشی بیای اونجا؟"

جونگکوک استین جین رو گرفت و گفت:"اما نمیخوام اونجا تنها بزارمت.به عنوان دوست پسرت باید اونجا باشم."
جین دست جونگکوک رو نوازش کرد و گفت:"وقتی که توی زندون بودی من اینجا توی اتاقم بودم.این که از اون بدتر نیست."

جونگکوک‌بازم خواست چیزی بگه اما جین انگشت اشارش رو روی لب جونگکوک گذاشت و گفت:"بسه.دیگه شکایت نشنوم.تو مثل یه پسر خوب اینجا استراحت میکنی تا من برگردم.باشه؟"
جونگکوک آهی کشید و سرش رو به نشونه موافقت تکون داد.

جین خم شد و بوسه ارومی به لبهاش زد.گونش رو نوازش کرد و گفت:"افرین پسرخوب."
جونگکوک اخم الکی ای کرد و گفت:"بعدا که بهتر شدم در عوضش کتکت میزنم."
جین خندید:"باشه باشه.تو بهتر شو حتی اگه کتکمم بزنی مشکلی نیست."

بعد از چندلحظه بالاخره از جونگکوک دل کند و از اتاقش خارج شد.جیمین که بیرون منتظرش بود با دیدنش گفت:"آماده ای؟"
لبخند روی صورتش با یه اخم جایگزین شد و گفت:"اره."
_____________________________

به یونها که با سر و وضع داغونی اونجا ایستاده بود نگاه کرد.حتی کوچیکترین حس دلسوزی ای براش نداشت.بخاطر اون عوضی اون بلاها سر جونگکوکش اومد.به سختی جلوی خودش رو گرفته بود که نکشتش.

یوجین که روبه روی یونها با فاصله ایستاده بود گفت:"فکر نکنم نیاز باشه دوباره جرم هایی که مرتکب شدی رو تکرار کنم یونها."
یونها بدون هیچ حرفی به زمین خیره شده بود.

یوجین با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت:"فقط بهم یه دلیل بده.چرا؟به چه دلیل کوفتی ای دست به اینکارا زدی؟"
یونها اروم گفت:"میخواستم بدستش بیارم‌."
یوجین:"چی رو؟"
یونها:"سلطنت."

یوجین با گیجی به یونها نگاه میکرد.چه سلطنتی؟
یونها پوزخندی زد و گفت:"ازش متنفر بودم.از اینکه چون یه امگا بودم دست کم گرفته میشدم.از اینکه من رو با امگاهای چندش دیگه مقایسه میکردن.اگه تبدیل به یه پادشاه میشدم دیگه کسی جرئت نداشت اونطوری بهم‌نگاه کنه.

اما توی لعنتی.هیچ جوره راهی واس کشتنت نبود.پس نمیتونستم امیدی به اینکه بتونم پادشاه گرینوال بشم داشته باشم.وقتی فهمیدم پدر برنامه داره منو به ازدواج ولیعهد فایراک در بیاره این به ذهنم رسید.کافی بود همسرش بشم و بعد از یه مدت بکشمش اونوقت طبق قانون اگه من صلاحیت پادشاهی رو داشتم پادشاهی به من واگذار میشد.من یه شاهزاده بودم معلومه که صلاحیتش رو داشتم.

اما اون کیم سوکجین لعنتی.حتی کوچیکترین علاقه ای به ازدواج باهام نشون نمیداد.پس مجبور شدم از دشمن کمک بگیرم.بهشون قول دادم در عوض کمکشون وقتی پادشاه شدم باهاشون پیمان میبندم.اوناهم اینقدر بیچاره بودن که به هر طنابی برای نجات پیدا کردن‌چنگ میزدن."

AquamarineWhere stories live. Discover now