جین روی صندلی ای کنار پنجره نشسته بود و به جونگکوک که درگیر آماده کردن وسایلش بود زل زده بود.بعد از اینکه یه سری وسایل رو روی میز کوچیکی گذاشت بومش رو تنظیم کرد و روی صندلی ای پشتش نشست.
به جین نگاه کرد و گفت:"میشه یکم سرت رو اینورتر بچرخونی."
جین به حرفش عمل کرد.جونگکوک لبخندی زد و چندتا قلم توی دستش گرفت و مشغول شد.دقایقی که گذشت جین سعی کرد سر صحبتی رو باز کنه:"چقدر طول میکشه تا نقاشیت تموم شه؟"
جونگکوک کمی مکث کرد و جواب داد:"فکر کنم حداقل دو سه روز."جین:"یعنی من باید دو سه روز بیام اینجا بشینم؟"
جونگکوک:"نه.روزای دیگه بهت نیازی نیست امروز چون میخواستم طرح کلی رو بزنم لازمت داشتم.البته میتونستم ذهنی بکشم اما اینکه رو به روم باشی بهتره.میخوام قشنگ بکشمت."جین لبخند ذوق زده ای زد و گفت:"میخوای قشنگ بکشیم؟؟چرا؟"
جونگکوک:"معلومه.چون قراره بعدا این نقاشیو باخودت ببری قصر.ممکنه اگه آدمای پولدار ببینن خوششون بیاد درخواست بدن واس اوناهم بکشم.اونجوری کلی پول به جیب میزنم."جین که ذوقش کور شده بود دپرس شد و زیرلب گفت:"آها واس این."
'آخر یه روز از شنیدن یه حرف رمانتیک از طرفت میمیرم.یکم عاشقانه تر باش پسر.' جین توی دلش خطاب به جونگکوک گفت.دوباره سکوت برقرار شد که جونگکوک گفت:"اگه بخوای میتونی حرف بزنی."
جین:"تمرکزت بهم نمیریزه؟"
جونگکوک:"نه اونقدرا."جین که خوشحال بود لازم نیست عین مجسمه ساکت بمونه لبخندی زد.کم کم سعی کرد گفت و گویی رو شروع کنه:"خیلی تعجب کردم که یونگی و هوسوک باهمن.منظورم اینه تو این مدت اصلا بهشون شک نکردم رفتارشون خیلی عادی بود."
جونگکوک:"والا گاهی انقدر مراعات منم میکنن فکر میکنم شاید توهم زدم و باهم نیستن."
جین:"پس کلا اینطوری ان."
جونگکوک:"اره.البته خیلی اوقاتم کاملا راحتن."جین:"البته تو و هوسوک هم رفتار خاصی باهم نداشتید.عادی بودید.موندم چطوری شک نکردم که باهم جفت نیستید."
جونگکوک:"چون یه احمقی."جین چشم غره ای بهش رفت و "ایش"ی گفت.
کمی بعد پرسید:"اصلا چطوری باهم آشنا شدن؟"
جونگکوک که انگار یاد خاطراتش افتاده باشه دستش برای چنددقیقه متوقف شد و لبخند کوچیکی زد.اما دوباره کارش رو ادامه و گفت:"قصش طولانیه."جین:"چیزی که زیاد داریم وقته."
جونگکوک:"اولین ملاقاتمون وقتی بود که تازه چندماه از ۱۸ ساله شدنم میگذشت.هنوز به پنهانی رفتار کردن عادت نداشتم.یه بار با چندنفر دعوا گرفتم و بعدش چندتا سرباز اومدن و منم گیر افتادم.از شانس هوسوک هیونگ اونورا بود و مثل اینکه ماجرا رو فهمیده بود اومد و نجاتم داد.چون توی قصر کار میکرد راحت ولم کردن.
YOU ARE READING
Aquamarine
Romance~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توانپلکزدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم در زندگی اش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ خیره کننده آن چشمها.... 💎 Genre...