Part1

2K 271 7
                                    

همونطور که روی تخت دراز کشیده بود به سقف زل زده بود و پاهاش رو تکون میداد.هنوزم نمیفهمید چیشد که مجبور شد بیاد اینجا.بدتر از همه اون جشن مسخره ای بود که قرار بود امشب برگزارش کنن و جین به هیچ عنوان حوصلش رو نداشت.دلش میخواست همین الان وسایلش رو جمع کنه و حتی تنهایی هم که شده برگرده کشور خودش.تحمل سختگیریهای بقیه برای پادشاه بعدی شدن اسون تر از اینجا بودن بود.اما مطمئنا بعد از اون پدرش اون رو زنده زنده اتیش میزد پس بیخیال این ایده شد.با وجود تمام مخالفت هاش پدر و مادرش علاقه زیادی داشتن که جین حتما توی جشن امشب شرکت کنه.با این‌بهونه که بهتره با کسایی که قراره بعدا باهاشون همکاری داشته باشه اشنا بشه.اما کاملا میدونست که قصد خانوادش از این جشن چنین چیزی نیست.اونافقط میخواستن جین رو با پسر پادشاه این کشور اشنا کنن و سعی کنن مقدمات ازدواج اونارو فراهم‌کنن.اون یه شاهزاده بود و بدتر از همه یه امگا.جین اصلا دلش نمیخواست باقی عمرش رو بجای همسر بودن صرف پرستاری و مراقبت از یه موجود ضعیف و لوس کنه.البته والدینش بشدت اصرار داشتن که اون شاهزاده یه امگای فوق العادست و کلی ازش تعریف میکردن اما جین حتی یه دونه از حرفاشون هم باور نمیکرد.با شنیدن صدای در نشست و لباساش رو مرتب کرد و اجازه ورود داد.با دیدن جیمین که وارد شد اهی از سر اسودگی کشید اما دیدن لباسای توی دستش اصلا براش خوشایند نبود.با خیال راحت دوباره روی تخت دراز کشید.جیمین نزدیکتر اومد و خطاب به جین گفت:"سرورم جشن تا چند ساعت دیگه قراره شروع بشه.بهتره کم کم اماده بشید."
"جیمین نکنه با اومدنمون به یه کشور دیگه دوباره قراره این رسمی صحبت کردنات شروع بشن؟"
جیمین با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت:"منو ببخشید اما اینجا قصر خودمون نیست.ممکنه یه نفر صدای مارو بشنوه.کافیه متوجه بشن یه مشاور ناچیز با ولیعهد غیر رسمی صحبت میکنه اونوقته که من رو دار میزنن"
جین میدونست که حق با جیمینه پس فقط تونست اهی بکشه.تا همین الانشم به سختی موفق شده بود والدین و افراد قصرشون رو راضی کنه که یه امگا رو به عنوان مشاورش انتخاب کنه.اونا منتظر بودن جیمین یه اشتباه کوچیک‌ بکنه تا اون رو از مقامش عزل کنن و جین اصلا چنین چیزی رو نمیخواست.اون فقط یه مشاور ساده نبود اون بهترین دوستشم بود و به هیچ عنوان حاضر نبود از دستش بده.جین نمیتونست از امشب فرار کنه پس از جاش بلند شد تا برای رفتن به جشن خودش رو اماده کنه.
*******************
سالن پر از هیاهو بود.جین متعجب بود که چطور مردم میتونن صدای همو بین اون همه شلوغی بشنون.فقط در مقابل حرفایی که مرد روبروش میزد سرش رو تکون میداد و لبخند میزد.بهرحال هیچکدومشون حرفای چندان مهمی نمیزدن تا ارزش گوش دادن داشته باشه.با اینکه چند ساعتی بود جشن شروع شده بود جین هنوز شاهزاده رو ندیده بود.فقط برای چنددقیقه مشاور شاهزاده رو دید که اومد و چیزی رو به ملکه گفت و دوباره به طبقه بالا رفت.حوصلش سر رفته بود و اگه تا چنددقیقه دیگه شاهزاده پیداش نمیشد از اونجا میرفت.با شنیدن اینکه سر و صدا بیشتر شده به اطراف نگاه کرد تا دلیلشو پیدا کنه و متوجه شد شاهزاده وارد جمع شده.اون‌زیبا بود و حتی جین هم برای چنددقیقه مبهوت شد.اون با لبخند با همه احوالپرسی میکرد.پدرش سمتش اومد و اروم به جین گوشزد کرد که به سمت شاهزاده بره و گفتگویی رو با اون شروع کنه.جین لیوان شراب رو روی میز گذاشت و نزدیک شاهزاده رفت.شاید اونقدرا هم بد نبود با این شاهزاده زیبا بیشتر اشنا شه...
**************
به دیوار بالکن تکیه داده بود و غرق منظره رو به روش بود.از نظر اون سرزمین گرینوال زیباترین سرزمین بود.طبیعت سرسبز و فوق العادش نه تنها توی روز بلکه توی تاریکی شب هم به خوبی ادم و محسور خودش میکرد.خستگی جشن تو تنش بود اما نمیخواست فعلا بخوابه.دوست داشت بیرون بره و از نزدیک این طبیعتو ببینه.ایده خوبی بود پس سریع از بالکن بیرون رفت و جیمین رو صدا زد.اون بهترین شخص برای پنهانی بیرون رفتن بود.
وقتی ماجرا رو با جیمین در میون‌گذاشت بعد از مخالفت زیاد بالاخره راضی شد و هرجور شده به سختی از قصر بیرون زدن و حالا در حال قدم زدن توی شهر بودن.با اینکه اخر شب بود اما هنوزم یه عده توی خیابون ها پرسه میزدن و یه سری مغازه ها باز بودن.هردوشون پشت یه مغازه در حال تماشای مجسمه های داخلش بودن.جیمین همیشه علاقه خاصی به مجسمه داشت و حالا حتی نمیتونست چشماش رو از روی اونها برداره.صدایی به گوش جین رسید.صدای موجهای دریا بود اما انگار صدای دیگری با اون در هم امیخته بود.یه صدای اواز.جین ناخوداگاه قدم هاش رو به سمت اون‌صدا برداشت.با نزدیکتر شدن‌ صدا بلند تر میشد تا اینکه به اسکله ای رسید.تاریک بود و چیز زیادی مشخص نبود اما جین هیکل پسری رو تشخیص میداد که روی اسکله نشسته.نزدیکتر رفت تا صدا رو بهتر بشنوه اما با پا گذاشتن روی اسکله چوبهای زیرپاش به صدا در اومدن و باعث شدن پسرک اوازش رو قطع کنه و به سمت اون برگرده.جین خواست چیز بگه اما زبونش بند اومد.تو چشمهای پسرک خیره شد و حتی توان‌پلک‌زدن رو هم نداشت.اون چشمها آبی بودن.رنگ آبی ای که به اندازه اون جواهر آکوامارین خاص و درخشان بودن.جین برای بار دوم توی زندگیش عاشق رنگ ابی شد.عاشق رنگ‌اون چشمها...

AquamarineWhere stories live. Discover now