Part13

686 169 92
                                    

"جونگکوک از گذاشتن دلمه ها توی ظرف جین دست بردار.جین با توعم هستما اینقدر هویجهات رو ننداز توی ظرف جونگکوک.اون لعنتیا پول خوردن."

جونگکوک:"خو هیونگ ما که دورشون نمیندازیم داریم میخوریم دیگه‌.حالا چه فرقی داره کدوممون بخورتشون."

جین:"درسته.غذاها که نمیفهمن تو دهن کی دارن میرن"
یونگی با شنیدن بهونه مزخرفشون نگاه مرگباری بهشون انداخت.

هوسوک با خنده دستشو رو شونه یونگی گذاشت و گفت:"حرص نخور.بزار هرکار دوس دارن بکنن."
جونگکوک لبخند دندون نمایی زد و گفت:"افرین هوسوک هیونگی ازم طرفداری کن."

یونگی اهی کشید و گفت:"اصلا جونگکوک تو از کی تاحالا اینقدر با جین صمیمی شدی؟؟"
جونگکوک:"منظورت چیه هیونگ؟من از همون لحظه اوله ملاقاتمون باهاش صمیمی بودم."

یونگی:"پ من بودم هر دقیقه باهاش دعوا داشتم؟"
جونگکوک:"اوناهم از صمیمیت زیاد بودن."
جیمین خندید و گفت:"هیونگ حالا که این دوتا بالاخره صلح کردن تو بیخیال شو بینشون دعوا ننداز."

یونگی:"باشه من که از خدامه این دوتا اینقدر به هم نپرن."
یونگی دوباره با دیدن جین غر زد:"محض رضای خدا واس کی دارم حرف میزنم؟من کور نیستما.فاصلمون همش یک قدم میشه میبینم داری مثلا قایمکی هویجهارو میدی به کوک."

جین:"جونگکوک هویج دوست داره منم که دلمه دوست دارم.چه عیبی داره چیزی که دوست داریمو بخوریم؟"
یونگی:"شما دوتا هم که یا در حال جنگید یا یهو اینقدر رفیق میشید.حالت متعادل ندارید کلا."

دور هم بدون هیچ حرفی نشسته بودن.سکوت مزخرفی بود تا اینکه جونگکوک گفت:"هیونگ به هوسوک گفتی که امشب زود بیاد بتونیم فردا به موقع بریم؟"
یونگی:"اره.البته خودش یادش بود."

جیمین با کنجکاوی پرسید:"فردا خبریه؟"
یونگی:"فردا سالگرد فوت مادرمه قراره بریم سر مزارش."
جیمین اهان ارومی گفت و ساکت شد.

جین که کنجکاویش گل کرده بود فرصت رو غنیمت دونست و پرسید:"مادرت چطوری فوت کرد؟"
یونگی:"بخاطر بیماری.فکر کنم از وقتی من ۶ ساله بودم مادرم مریض بود."

جین:"گفته بودی جونگکوک در اصل پسرخالته درسته؟"
یونگی:"اره.وقتی ۱۲ سالم بود و مادرم فوت کرد از بعد اون من با خانواده خالم زندگی کردم."

جیمین:"حتما خیلی واست سخت بوده."
یونگی:"خب تا حدودی.پدرمم قبل دنیا اومدنم فوت کرده بود و من با حس کسی رو نداشتن اشنا بودم.از طرفی مادرم خیلی وقت بود مریض بود پس میدونستم قراره به زودی از دستش بدم.تازه خانواده خالم واقعا مثل خانواده خودم میموند و اجازه نمیدادن احساس ناراحتی کنم."

لبخند کمرنگی روی لبای یونگی از به یاد اوردن اون‌دوران نشست.درسته که جین هنوزم دلش میخواست درمورد خانواده جونگکوک بپرسه اما میدونست زیاده رویه پس ساکت موند و چیزی نگفت.

AquamarineМесто, где живут истории. Откройте их для себя