'جنی'
"و اون حاملست."
جونگیون دور شد و نایون سعی کرد جلوشو بگیره اما نتونست. من نمیدونستم چخبره و تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که اونجا بشینم و اونارو تماشا کنم. میدونستم که اونا گذشته ای دارن.
اونا قبلا باهم بودن اما سرنوشت باهاشون بی رحمانه بود، طوری که مجبور شد اونارو ازهم جدا کنه. حالا، جونگیون قبلا ازدواج کرده و نمیدونم چرا اون لعنتی خواهرمو به عنوان دوست دخترش ادعا میکنه. میدونستم که خواهرم نمیتونه از پسش بربیاد.
جونگیون سمت در رستوران نصف راه رو رفته بود اما ناگهان ایستاد و به نزدیکترین صندلی که میتونست چنگ زد، انگار داشت تعادلش رو از دست میداد.
دستش رو، روی شکمش که هنوز صاف بود گذاشت. اون باردار بود. فهمیدم که مشکلی پیش اومده نگران اون و به خصوص نوزادش شدم.نایون سریعا سمت جونگیون دوید و کمرشو گرفت تا اونو نگه داره. وقتی دیدم جریان کمی خون از پاهاش سرازیر شده، وحشت کردم.
"خدای من! نوزادم!"
وقتی نگاهش رو سمت پایین انداخت همون ترس و وحشت رو داشت.نایون با صدای بلند فحش داد و جونگیون رو برای راه رفتن همراهی کرد. اونا از رستوران بیرون رفتن.
سریع پولی رو از کیف پولم برداشتم و قبل از اینکه اونارو دنبال کنم روی میز گذاشتم.نایون کنار ماشین ایستاد. در صندلی عقب رو باز کردم و اون جونگیون رو اونجا خوابوند. جونگیون با هق هق گریه میکرد.
"عشقم لطفا آروم باش."
نایون به آرومی گفت."همه این چیزا تقصیر توئه! ازت متنفرم."
بین هق هق گریش گفت.جونگیون رو به کمر برگردوند. داشتم میدیدم که اشکاشو نگه داشته. بهش گفتم که باید رانندگی کنه و من صندلی عقب کنار جونگیون میمونم. سمت صندلی راننده دوید و وقتی عقب رفتم سرمو پایین گرفتم.
اون گریه میکرد و فریاد میزد، بهم گفت که نمیتونه نوزاد دیگه ای رو از دست بده. انگشتامو بین موهاش کشیدم و سعی کردم آرومش کنم.
امداد جایی که نایون جلوی بیمارستان توقف کرد رسید. کارکنان بیمارستان و سریعا به نایون برای بردن جونگیون به داخل کمک کردن. پزشکان اونو بردن و ما باید بیرون منتظرش بمونیم.
نایون با نگاهی لعاب دار رو صورتش روی یکی از نیمکت های بیمارستان نشست و با چشمای کاملا بی حرکت به حالت سرگشته، دست به سینه تکیه داد.
اون فقط شنید که در اورژانس باز شد بعد از پرستارا حال جونگیون پرسید اما جوابی ندادن."حالش خوب میشه."
کنارش نشستم و دستمو روی شونش گذاشتم."امیدوارم جنی، اگه اتفاق بدی برای بچش بیوفته هرگز خودمو نمیبخشم."
صداش لرزید.
"اون قبلا نوزادش رو از دست داده و من نمیدونم اگه دوباره بچمون رو از دست بدیم چطوری تحمل میکنه."
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...