'لیسا'
در حالی که دستشو روی سینم گرفته بودم، کنارم خوابیده و سرشو به شونم تکیه زده بود. علیرغم حس بیماری، مدتها بود که اصلا با این احساس خوب از خواب بیدار نشده بودم. دوباره چشمامو بستم، بوی رایحه و آغوش خوشبوی اونو استشمام کردم.
واقعا چیزی بهتر از بیدار شدن اون در کنارم، احساس گرمای اون، رایحه خوشبوش نبود... اون رایحه الهی که بیش از هرچیز دیگه ای دلم براش تنگ شده بود. از درون احساس گرما میکردم و میدونستم که هرگز چیزی یا کسی نیست که بتونه احساسی رو که اون در من ساخته رو به وجود بیاره.
به پهلو چرخیدم تا بتونم دستامو دورش بپیچم. اون برای من مثل یه دارو بود، مهم نیست که چه احساسی داشتم یا چی فکر میکردم، داشتن اون همیشه همراهم باعث آرامش و احساس بهترم میشه.
شنیدم که گفت:
"چیکار میکنی؟"به جنی نگاه کردم و وقتی بهم زل زد چشماش تو تاریکی میدرخشید. نور ملایم ماه که از پنجره میتابید صورتشو روشن میکرد و زیبایی باورنکردنی براش به وجود اورده بود که نفسم رو میگرفت.
"فقط سعی میکنم راحت باشم."
استدلال کردم."هممممم."
یکی ابروهاشو خم کرد. از رو تخت بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
"الان نیمه شبه؟""به نظر میرسه."
گفتم.دستاشو دراز کرد.
"خدایا، تختت خیلی سفته. چطوری اینو تحمل میکنی؟""من بخاطر تو همه اینا رو تحمل کردم، نینی. تو منو وادار کردی کارایی بکنم که هرگز فک نمیکردم برای کسی انجام بدم."
قبل از اینکه سکوت بینمون رو بشکنه شونه هاشو بالا انداخت.
"الان هنوز بدنت درد میکنه؟""اره..."
گفتم و الکی لرزیدم.
"همه جام درد میکنه. جایی روی بدنم نیست که الان از درد نلرزه."حالت صورتش ناگهان به حالت نگران کننده ای تغییر پیدا کرد. با پشت دستش پیشونی و گردنم رو لمس کرد.
"باید دارو استفاده کنی اما اول باید غذا بخوری. عِما چندی پیش برات غذا اورده."بلند شد و چراغ نفتی روی میز کوچک کنار تختم رو با کبریت روشن کرد و غذایی که تو برگه های موز پیچیده شده بود برداشت.
===***===***===***===***===
'جنی'
در حالی که برگهارو باز میکرد با لذت نگاهش میکردم. داخلش برنج، ماهی، گوجه فرنگی و تخم مرغ وجود داشت. او انگار سالها غذا نخورده بود و من وقتی داشتم تماشاش میکردم نتونستم لبخند نزنم.
لیسا دیگه هیچوقت نمیتونست متعجم کنه. من هرگز فک نمیکردم اون اینجا تو هاسیاندا یاد بگیره کارگری کنه. هیچوقت فک نمیکردم از این نوع غذاها بخوره. اون تو رستورانای لوکس غذا میخورد. اون با مزیت بدنیا اومده و بهترین چیزایی که با پول میتونست ارائه بده، ارائه میداد و حالا اون اینطور سبک زندگی فروتنانه ای رو سپری میکنه.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...