'جنی'
یک ماه گذشته که با لیسا گذروندم، چیزی جز لذت خوشی نبوده. اون مثل یه زن وحشیه، نمیتونی اونو بگیری یا عوض کنی! من اونو فقط تو نیمه راه ملاقات میکنم و اونو هرچیزی که هست واقعا قبول دارم.
ممکنه سلطه گرا و بیش از حد محافظ باشه اما همینطور میتونست تو رفتاراش مراقب و دلچسب باشه. شاید اون کامل نباشه اما بهرحال برای من عالی بود. حتی اوضاع برای من مثل قبل نیست.
بی سر و صدا ثانیه ای اونجا ایستادم و اونو تماشا کردم، فنجون رو به لباش نزدیک کرد و جرعه ای از اون رو نوشید. آه بیصدایی کشیدم.
من واقعا عاشق این حرومزاده بدخلقم.
لحظه ای بعد نگاهی بهم انداخت که احتمالا حضورم رو احساس کرده.
لبخندی زد و دستشو بیرون اورد سمتش رفتم و اونو گرفتم بعد منو سمت خودش کشید و باعث شد که تو بغلش بشینم.
گفت:
"صبح بخیر."
"صبح بخیر."
در حالی که دستم پشت گردنش بازی میکرد جوابشو با لبخند دادم.
"بیدارم نکردی که برات صبحانه درست کنم."
"خوبه."
با صدای گرفته ای زمزمه کرد و زیر گوشمو بوسید.
"میدونم که دیشب تورو خسته کردم."
"همیشه میکنی."
چشمامو چرخوندم.
قبل از اینکه صورتش رو تو گردنم ببره، صدای خنده خشنش رو شنیدم و نفسشو بیرون داد. دستم از سرش بالا رفت و با انگشتام موهاشو عقب فرستادم.
"امروز ماهگردمونه."
صدای بلند خودمو شنیدم و بلافاصله پیشمون شدم، قرار بود این فقط یه فکر باشه.
"ها؟"
ناگهان متوقف شد و بهم نگاه کرد.
"منظورم اینه که... دقیقا یک ماهه از اولین باری که ما، امم باهمیم میگذره."
گونه هام سوخت و نگاهمو دور کردم.
"ماهگرد، ها؟"
سرشو تکون داد.
"این چیزیه که صداش میزنن؟"
"این چیزیه که دوستام صداش میزنن."
زمزمه کردم.
"پس با این حساب سالگرد ماه های کوچیکه، درسته؟"
پرسید.
"یجورایی مثل همین."
اون کمی خندید و من واقعا احساس خجالت کردم. چی فکر میکردم؟ این لیسا بود.
احتمالا اینو مزخرف و بچگونه به حساب میاره!
"احساس پیری میکنم. دیگه نمیدونم چه چیزی باحاله."
اون بعد از اینکه تا سرحد مرگ خندید، کمی با اشاره عذرخواهی کرد.
لبخند کوچکی روی لبام شکل گرفت و سعی کردم به خنده تبدیلش کنم. چانه ام رو گرفت و بلند کرد که باعث شد بهش نگاه کنم.
"ماهگردمون مبارک."
در حالی که نگاهم میکرد چشماش پر از گرما بود.
"ماهگردمون مبارک."
جواب دادم و دستامو دور گردنش پیچیدم.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پرده‌ها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...
