'جنی'
نمیتونم باور کنم که پوسیش رو دیدم! او خدای من! لعنتی! نمیتونستم از فکر کردن درباره نحوهای که به آرومی جلوم قرار گرفت، دست بردارم.
بدن لخت خوشگلش، همونطور وقتی بهم گفت که میخواد'فاحشه ها رو ازم دور کنه' چشمای سیاهش، تاریکتر شده بود.
این داغترین چیزی بود که تو زندگیم شنیدم. این که چطوری زبونش به پلیدی میچرخه منو ترسوند.
لیسا باعث شد کلمات کثیف، خیلی سکسی به نظر برسن!خداوند عزیز، من یه منحرفم.
"همم... سلام. جنی رو ابرایی؟"
وقتی شنیدم جیسو صدام میزنه از افکارم دور شدم.
تقریبا فراموش کردم که با دوستام درحین گپ ویدویی
بودم."هان؟"
جیسو گفت:
"فک کردم گفتی امروز برمیگردی سئول.""منتظرت بودیم؟ چه اتفاقی افتاد؟"
رز سرزده گفت.
"چرا هنوزم خودتو زندانی کردی دو-نقطه-اوه؟"گفتم.
"میون برگشته.""چی؟"
میتونم چشمای کاملا باز وندی رو ببینم.
"اوه خدای من! بالاخره!""ولی چرا به نظر خوشحال نمیرسی؟ من به این صورت عادت کردم که وقتی موضوع میون بشه، تو همیشه مثل یه بنشی فریاد میزنی و میپری."
جیسو بهم توجه کرد."چون لیسا هم اینجاست. اون نمیخواد آزار دادن منو تموم کنه و همه چیزو خراب میکنه."
مثل یه دختر بچه کوچیک، لبامو آویزون کردم."چی؟ لیسا؟ یعنی همون لالیسا پرانپریا مانوبان؟"
وندی صورتشو به مانیتور نزدیکتر کرد."بله، همون بیشعور عوضی."
رز شوکه شده پرسید.
"اوه خدای من! اونجا چیکار میکنه؟""اینجاست که زندگی منو خراب کنه! میدونه من همون دختریم که تو کلاب ملاقات کرده."
لب پایینم رو گاز گرفتم.جیسو پرسید:
"حالا که اینو میدونه چی میشه؟""هممم خب، پارتیای که رفتیم رو یادتونه؟ وقتی مست بودم و میرقصیدم فیلم گرفته، بهم گفت که میخواد به بابام نشون بده."
من هرگز در مورد اون چیزی که اتفاق افتاد باهاشون صحبت نمیکنم، هیچوقت.
سرد و عاری از احساس روی بدن سکسیم.اونا راه های کمک به من برای خلاص شدن از شر لیسا مثل، ریختن سم موش در نوشیدنیش، استخدام یه آدمکش برای شلیک بهش و انداختن برق تو وان حمومش، فکر کردن.
****"صبح بخیر."
چشمامو باز کردم و دیدم لیسا روی صندلی راک صورتی کنار تختم نشسته و به من خیره شده.هنوز گیچ بودم، ابروهامو درهم کشیدم.
هنوز دارم خواب میبینم؟ اوه خدای من! دوباره یکی از اون خوابای وابسته به عشق شهوانی؟
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...