'لیسا'دستمو برای یافتن جنی کنارم کشیدم و سعی کردم گرمای بدنش رو پیدا کنم اما اون چیزی که احساس کردم ملافه سرد بود. چشمامو باز کردم و از اینکه تو اتاقم نبودم تعجب کردم. وقتی خواستم بلند شم لرزیدم، صورت و بدنم حساس و دردناک شده بود.
خاطرات شب گذشته به ذهنم برگشت و به کند ذهنی خودم فحش دادم. دیشب الکل کنترل منو به دست گرفت و پیش نایون رفتم و دنبال خواهرش میگشتم. نایون دیگه میدونست که یه چیزی بین ما وجود داره. فقط در عرض یه روز دوست دختر و بهترین دوست خودمو از دست دادم.
آهسته و با احتیاط از رو تخت پایین و از اتاق بیرون رفتم، وسایل اتاق نشیمن رو شناختم. من خونه سولگی بودم؟ در مورد نحوه رسیدنم به اینجا هیچی بیاد ندارم. فقط یادم میاد پیش نایون رفتم و توسط اون مشت خوردم اما نمیدونستم چطوری به اینجا رسیدم. در یه اتاق دیگه باز شد و سولگی ازش اومد بیرون بعد دستاشو دراز کرد و خمیازه کشید.
"سلام، بچ."
نگاهم کرد و گفت.
"خیلی زوده که بری؟ میخوای بشینی و یکم صبحانه بخوری؟""من چطوری به اینجا رسیدم."
پرسیدم."دیشب خیلی گند زدی."
"لعنتی نه!"
اخمم بزرگتر شد.سولگی در حالی که سمت یخچال میرفت گفت:
"بیا در حین خوردن باهم صحبت کنیم."
روی یکی از صندلی های ناهار خوری افتادم کوبش سرم و بدنم مثل چی درد میکرد. حس میکردم از انرژی خالی شدم.
"دیشب نایون بهم زنگ زد و ازم خواست قبل از اینکه تورو بکشه، بیام ببرمت.""چه احساسی داری؟"
در حین برداشتن یه قوطی آبجو تو یخچال، پرسید بعد کنارم نشست و اونو باز کرد."فوق العاده."
با تمسخره جواب دادم.
گیج گاه ضربان دارم رو گرفتم و ماساژ دادم.اون گفت:
"برات غذا گذاشتم اول یه چیزی بخور تا آروم بشی."تازه اون موقع متوجه غذای جلوی خودم شدم. کیمچی برنج سرخ شده و تخم مرغ آب پز. بوی خوشمزه غذا سوراخ های بینیمو پر کرد اما اشتهای من هنوز بخاطر اون چیزی که دیشب اتفاق افتاد کم بود.
گفتم:
"گرسنه نیستم.""گاییدمت لیسا. شبیه پاندا شدی."
خندید، در حالی که جرئه ای از قوطی که دستش بود مینوشید سرشو تکون داد. تابش خیره کننده شدیدی بهش انداختم، به نظرم اصلا خنده دار نبود. این موضوع خنده آور نبود.
"تو مخ خواهرشو زدی و اونو به فاک دادی. خواهرشو فریب دادی. لعنت بهت! قبلا بهت هشدار داده بودم، درسته؟ پس چه اتفاقی برای رفیق هرزه باز قبلی افتاده؟""جنی هرزه نیست!"
با عصبانیت فریاد زدم.
"سخت بود...""چی سخت بود؟ دیکت؟"
با لحن خشکی گفت. ابروهامو توهم بردم.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...