'لیسا'
در حالی که جلوی خونشون منتظرش بودم بارون شدیدی میبارید. شخصی بهم گفت که اون جنی رو با میون دیده. هوا تاریک بود، بارون بیشتر میبارید و من بیشتر نگران میشدم.
با اون زن بود، خدا میدونه کجان، خدا میدونه چیکار میکنن. لعنتی! از تصور اینکه با زن دیگه ای بود احساس میکنم خشم در سراسر بدنم پخش شده. نمیتونم فقط اینجا بشینم و کاری انجام ندم.
"لیسا."
صدای بابی منو از فکر بیرون کشید. جلوی در ظاهر شد و سمت جایی که من ایستاده بودم حرکت کرد."بابی."
با تایید حضورش گفتم."تو هنوز اینجا چیکار میکنی؟"
پرسید.
"اینجا بارون سنگینی داره میباره و دیگه ده ساعت گذشته."واقعا؟ متوجه گذر ساعت نشده بودم.
"جنی هنوزم اونجا نیست؟"
پرسیدم.
"ما باید صحبت کنیم."سرشو تکون داد.
"اون الان بهم زنگ زد. خونه میون میمونه و فردا برمیگرده، در این شرایط رانندگی خطرناکه. بهتره برگردی مکان خودت و کمی استراحت کنی."فک و مشتم هردو فشرده شدن. نمیتونم بخوابم در حالی که میدونم جنی تو خونه زن دیگه ای خوابیده.
لعنتی نه! میخوام برم و اونو از جهنمی که میون زندگی میکنه، بردارم."اون کجا زندگی میکنه؟"
سرراست پرسیدم.بابی آهی کشید و سرشو تکون داد.
"اگه فقط استراحت کنی بهتره. میتونی منتظر صحبت هردوتون بمونی."سرمو تکون دادم. نمیتونم تا فردا صبر کنم. باید جنی رو بردارم و به خونه بیارم. نمیذارم شب رو با اون مادر به خطا بگذرونه، لعنت به من اگه اینکارو انجام ندم. مجبور شدم از چند کارگر بپرسم که میون کجا زندگی میکنه و به محض اینکه فهمیدم بدون توجه به بارون، سمت اصطبل دویدم تا اسبی رو بردارم.
به اندازه کافی تو هاسیاندا کار کرده بودم تا مهارت های اساسی اسب سواری رو یاد بگیرم. هنوز خیلی مطمئن نبودم که چه جهنمیه! سوار نینی شدم، اون از اسبای رام شده بود.
"عزیزم، بریم دنبال مامانت، باشه؟ میتونم روت حساب کنم؟"
در حالی که بینی سفیدش رو نوازش میکردم پرسیدم.اون صدای ملایمی رو بیرون داد، حدس میزنم جوابش مثبت بود. من انقدر دور اسبا بودم که بعضی وقتا شروع به صحبت کردن باهاشون میکنم.
من با نینی طوری که جنی باهاش رفتار میکنه، رفتار میکنم، اون بچمون بود.پریدم و پشتش نشستم. افسارش رو تکون دادم تا اون بدوه. بارون شدید و تقریبا همه جا تاریک بود که به سختی میدیدم کجا میرم. علاوه بر این، صاف هم نبود. بخاطر بارون سنگلاخ، لغزنده و یه جاهایی برجستگی داشت. وقتی نینی به طور امنی منو به خونه میون رسوند خیالم راحت شد.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...