( این چپتر اسماته اگه نمیخواید نخونید)
"جنی"
میدونستم که عصبانیتش غیر عادیه، نمیخواستم باهاش کنار بیام. نمیخواستم بیشتر از اون چیزی که در حال حاضر بود انجام بده.
جلوی من ایستاد و بدنمون چند سانت از هم فاصله داشت. نزدیک بودنش بهم باعث وحشتم شد اما سعی کردم اونم کنار بذارم."اوه بیچاره تو، حتما از اینکه همش دادی خسته شدی ، ها؟ چطور بود جنی؟ خوب به فاکت داد؟"
اون پی در پی تحت فشارم گذاشت. نفس عمیقی برای سوالاش کشیدم.
"نیازی نیست تو اهمیت بدی که چه اتفاقی بین ما افتاده. برو بیرون!"
قاطعانه گفتم.وقتی با چشمای داغ پرنورش بهم نگاه کرد، خواستش خیلی بهم نزدیک بود. احساس پریشون و خفقان آوری کردم. پشتم و بهش کردم و قدمی برنداشته بودم که مچمو محکم گرفت.
اون منو سمت بدنش کشید، پشتم به سینش چسبید و محکم کمرمو گرفت."منو ول کن."
گفتم و تقریبا آه کشیدم.با این کارش منو به سمت تخت هل داد و روی شکمم نشست بعد سنگینیش رو روی پشتم احساس کردم و نفسش گوشمو قلقلک داد.
"تو دختر بدی هستی و باید رام بشی. میخوایم بازی کنیم نینی، این همون چیزیه که تو میخوای."
لیسا روی گوشم زمزمه کرد.
"چیزایی هست که میخوام باهات انجام بدم. چیزایی که فقط در عمیق ترین و مرطوب ترین رویاها و آرزوهای خودت میتونی تصور کنی. میخوای بهت نشون بدم؟"سرمو تکون دادم و حتی فک میکنم بدنم براش التماس میکنه. میدونستم که این درست نیست و اون فقط چیزی که تو شلوارم میخواد.
من به خودم اجازه که یکی از دختراش باشم که به فاکشون میده. من فقط برای میونم.لیسا با دست فک منو محکم گرفت و سرمو سمت خوش برگردوند.
"به من نگاه کن نینی و بهم بگو اینو میخوای."همونطور که به چشماش نگاه میکردم آب دهنمو قورت دادم. اونا بله... و من از اون چشماش میترسیدم.
زیر نگاه پرحرارتش خیلی احساس شهوت کردم...من از اون چشمای تیره میترسم، اونا منو بهش وفادار میکنن. این ادعاش تو روح من نفوذ میکنه.
اونا منو وادار میکنن تا ببینم که چقدر بهش تعلق دارم."ن-نه نمیکنم."
با صدای محکمی گفتم و علیه خودم طغیان کردم."تو یه دروغگویی."
انگشتاشو تو معرض دیدم کنار پاهام گذاشت و شروع کرد به بالا و پایین کشیدنش.
"یه دروغگو خوشگل."صدای ناله ای نرم کردم.
"میدونی چطوری میتونم بگم؟"
احساس کردم یکی از دستاشو بین پاهام مخفی کرده. وقتی به آرومی لاله گوشمو گاز گرفت و گودی دردناک بدنمو فشار داد نفس نفس زدم.
انگشتشو به آرومی از راه لباس زیر نازکی که پوشیده بودم بالا و پایین کرد.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...