'جنی'
پدرم از بیرون اتاق به طور جدی گفت:
"جنی درو باز کن، باید صحبت کنیم. من بهت اجازه نمیدم که با مهمونامون اینطوری رفتار کنی!"بیش از چند بار روی در کوبید. بهش گفتم تا زمانی که اون زن رو با لگد پرت نکنه بیرون و اجازه بده اینجا بمونه، من هرگز از اتاقم بیرون نمیام.
دیگه حتی نمیخواستم دوباره چهره احمقانه اونو ببینم! همونطور که حتی نمیتونم تو همون فضایی که اون عوضی میمونه نفس بکشم."بذار من باهاش صحبت کنم، بابی."
با شنیدن این حرف لیسا، چشمامو محکم بستم. اوه خدای من... نه!باصدای دلخراش و شیرینی گفت:
"هی پرنسس، از قلعه بالشیت بیا بیرون."
میدونم که این هفته با این زن شکنجه میشم.
"جنی بیا صحبت کنیم. میبخشمت. من فقط میخوام دوست باشیم."چه لقمه ای! برای چی منو ببخشه؟ و اون میخواد که ما دوست باشیم؟ اون جامعه ستیز با عملکرد بالا میخواد دوست من باشه؟ به این روش به اینجا اومده، فقط برای اینکه با من دوست بشه؟
خب، این هرگز اتفاق نمیافته! اون کاملا هیچ شانسی برای دوستی با من نداره.
به طور نظامی سمت در رفتم و بازش کردم. اونم با پوزخند روی صورتش اونجا ایستاده بود.طعنه آمیز گفتم:
"دوست؟ بوی انگیزههای پنهان میاد. از من دور شو!""جنی!"
پدرم درحالی که کنارش ایستاده بود، فریاد زد.
"اون هنوزم میخواد بعد از کاری که باهاش کردی با تو دوست بشه. تو در حال حاضر یه دختر بچه بداخلاق و لوسی، جنی!"با چشم غره چپچپ به لیسا نگاه کردم. اوه حالا اون مظلوم نمایی میکنه! میبینم که حالا بد به نظر میرسه. چه دروغایی به پدرم گفته؟ چرا اون از این آدم بیشرم طرفداری میکنه؟
اون ناگهان مثل یه خوک آروم، ایفای نمایش کرد و گفت:
"ببین نینی، من تو و دوستاتو برای شوخی بازی تو بار، میبخشم."آه، به پدرم گفته که قبلا باهاش چیکار کردم.
اما اون نگفته با من چیکار کرده! خب بهرحال من نمیخوام پدرم بدونه که تو بار آزار و اذیتش کردم."من فقط میخوام که برای هم دوستای خوبی باشیم."
روی بدن سکسی بی حس من!
به طعنه گفتم:
"متاسفم، من از قبل دوستای زیادی دارم.""جنی، چرا فقط یه شانس بهش نمیدی؟"
پدر ادامه داد:
"اون همه راه رو از سئول اومده، فقط برای اینکه هردوی شما باهم خوب باشید."اون همون دلیلیه که من به خاطرش سئول رو ترک کردم.
"بابا، تو واقعا میخوای که من با این زن دوست باشم؟"
با بد گمانی بهش نگاه کردم. نمیتونستم باور کنم اون نمیدونه یا حتی حس نمیکنه چه عوضیه!
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...