Chapter 46

1K 112 84
                                    

'لیسا'

اوایل سکوت برقرار بود طوری که میتونستم به وضوح صدای تیک تاک ساعت و ضربان سریع قلبم رو بشنوم. بابی در حالی که با دقت بهم نگاه میکرد، انگشتاشو به آرومی روی میز چوبی میزد. روی صندلی جلو میزش نشسته و مثل یه سگ مقصر خودمو جمع کرده بودم.

"باب- آقا..."
وقتی به اندازه کافی شهامت برای صحبت کردن پیدا کردم، گفتم.

با صدای محکمی گفت:
"وقتی بهم التماس میکردی میتونستم به راحتی تورو بدرقه کنم اما بهت یه فرصتی دادم، مگه نه؟"

"ب-بله، آقا..."
جواب دادم.

"تو فقط برای خوابیدن با دختر من اومدی اینجا؟"
چشماشو برام تنگ کرد.

"نه!"
بلافاصله گفتم و سرمو تکون دادم.
"من خیلی زیاد جنی رو دوست دارم. نیت من با دخترت خوبه. اون چیزی که دیشب بین ما اتفاق افتاد... فقط اتفاقی بود."
حرف زدن با پدرش احساس ناخوشایندی داشت اما چاره ای نداشتم.

با کنایه و لحنی تند گفت:
"معنیش چیه؟ تو فقط اتفاقی به اتاق خواب دختر من رسیدی؟ فرض کنم لباسات فقط اتفاقی اونجا افتاده و دیگه اتفاقی روی تخت اون رفتی، درسته؟"

"نه آقا."
سرمو تکون دادم.
"من... من متاسفم. این هیچوقت تو برنامم نبوده که... همم باهاش بخوابم. من اینجام تا بهت ثابت کنم دخترتو دوس دارم. به خدا قسم که دیگه هیچوقت بهش صدمه نمیزنم. امیدوارم به خاطر کاری که کردم منو ببخشی. من باید حقیقت رو به جنی میگفتم اما خیلی ترسو بودم. من از اینکه از دستش بدم ترسیدم. لطفا یه فرصت دیگه بهم بدین."

====***====***====****====

'جنی'

ساعت سی دقیقه بعد از ده رو نشون میداد. نشستم و دستامو مثل گربه ای که از خواب ناز بیدار شده دراز کردم. این بهترین خوابی بود که بعد از برگشتم از آپارتمان لیسا داشتم. یادم اومد دیشب تو آغوشش خوابیدم اما وقتی از خواب بیدار شدم اون دیگه کنارم نبود و کمی ناامید شدم.

شاید فقط زود بیدار شده و رفته تا کسی اونو نبینه.
خودم میرم پیشش. با عجله از تخت بیرون پریدم و سمت حموم رفتم تا دوش بگیرم. من سریعا به جایی
که میموند رفتم اما نتونستم اونجا پیداش کنم.

به مزرعه نارنگی رفتم تا پیداش کنم اما اونجا نبود. از بعضی کارگرا پرسیدم که آیا لیسا رو دیدن ولی اونا گفتن نه. احتمالا کجا میتونه باشه؟! وقتی ناامید شدم به خونه برگشتم و به هرجایی که امکان بودنش بود نگاه کردم اما بازم نتونستم پیداش کنم.

وقتی سمت خونه برمیگشتم متوجه چیزی شدم. فضایی که اونجا ماشین فولکس واگن اون پارک شده الان خالی بود. ناگهان شونه هام افتاد و قلبم فرو ریخت. به داخل خونه رفتم و روی کاناپه نشستم.

Endless seduction {Translated}Where stories live. Discover now