'لیسا'
داشتم به زندگی در هاسیاندا عادت میکردم. همونطور که روز ها میگذره بدنم به انجام کارای سختی که میکنه عادت کرده بود. من از طلوع آفتاب تا غروب بدون توجه به درد و خستگی که احساس کنم کار میکردم.
اما اگه بخوام به جنبه روشنش نگاه کنم، تمام این کارا اندام برنزه ای زیبا و متناسب تر برام به ارمغان اورده بود. من در طول این هفته فقط سه بار جنی رو دیدم. حتی اگه میخواستمم نمیتونستم بهش نزدیک بشم، در عوض من از دور اونو تماشا میکردم.
اون هربار که میبینه بهش زل زدم فقط نگاه کوتاهی بهم میندازه و سریعا نگاهشو دور میکنه. این خیلی عذاب اور بود که نمیتونستم اون تو آغوش بکشم و باهاش صحبت کنم، حالا که بهش نزدیک بودم.
اون با تمام وجودش منو دوست داشت و حالا حتی نمیتونست نگاهم کنه. میدونستم که همه اینا تقصیر منه. میونستم اشتباه کردم. اون همه چیز بهم داد و من تمام کاری که کردم این بود که قلبشو شکستم.
من به زنی که دوسش داشتم صدمه زدم و این من بودم که خودمو تو موقعیتی که الان هستم قرار دادم. اما من آماده ام که فقط برای جنی از درد یا خستگی از پا در بیام.
چیزی وجود نداره که من براش انجام ندم. میدونستم فرصتی هست که اون هنوز چیزی رو برای من احساس میکنه و گرچه ممکنه لازم باشه تا اعتماد اونو جلب کنم اما هنوز امید وجود داره.
دستای خستم رو برای حمل کیسه میوه ها و سبزیجات که به کارخونه ها تحویل داده میشد دراز کردم و اونارو روی پشتم که داشت از درد میشکست انداختم. احساس میکردم یه نظامی هستم. من اجازه استراحت ندارم چون هنوزم باید اسبا رو تغذیه و اونارو شستشو بدم.
وقتی کنار اسب مورد علاقه من و خودش ایستاده بود بی سرو صدا تماشاش کردم، نینی. من و جنی در حین سوار شدن روی اون اسب خاطره های سرگرم کننده ای داشتیم. اون بینی اسب رو نوازش کرد که باعث شد صدای شیهش بلند بشه.
"جنی."
آهسته به سمتش قدم زدم.سمت من چرخید. در ابتدا آروم به نظر میرسید اما سریعا بیانش به حالت سختی تغییر کرد.
"تو اینجا فقط یه کارگری و حق نداری منو با اسم صدا کنی. خانم، این همون چیزیه که تو از این به بعد باهاش منو صدا میزنی، دقیقا مثل کاری که بقیه کارگرای اینجا انجام میدن."من فقط سرمو تکون دادم. این به نوعی خنده دار و به طریقی غم انگیز بود. یادم به زمانی افتاد که دنبالم اومد سئول و تو شرکتمون کار کرد. بهش گفتم درست مثل کارمندای دیگم منو میس مانوبان صدا بزنه.
حالا اون رئیس بود و من براش کار میکردم. اون همون کاری رو میکنه که من باهاش کردم. این کنایه آمیز بود که چطوری نقش های ما حالا برعکس میشن.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...