'لیسا'با صدای بچگونهای گفت:
"متاسفم."لعنت به این بچهی لوس! با هر زنی که سکس داشتم هیچوقت از عملکردم تو رختخواب توضیح نداده بود.
با پوزخند روی گوشش زمزمه کردم:
"وقتی دارم ک*ص کوچیکتو به فاک میدم میفهمی که چقدر تو تخت خوبم و اونجاست که متأسف میشی!"عمیق نفس کشید و یه قدم به عقب برگشت، وقتی نگاهم کرد چشماش کمی گشاد و گونه هاش قرمز شده بود.
و این همون کاریه میخواستم باهاش این بچه لوس و لعنتی رو ساکت کنم! یه چیز ناگوار میگم و اون مثه یه باکره سرخ میشه.واقعا خنده داره که چطور کلماتی از این دسته اونو شوکه میکنن. اون شخص محافظه کاری نیست و از صورتش کاملا مشخصه...
اون همیشه هم پوشیده نبود، چاک سینه و پاهای لختشو نشون میداد. چیزایی که من حتی در لباسام طبقه بندی نمیکنم."قبلنم اینو بهت گفته بودم که یه بچه کوچیک لوسی و دوباره اینو بهت میگم که نمیخوام سمت بد منو ببینی."
حالتش تغییر کرد، دست به سینه شد و ابروهاشو درهم کشید.
با صدای آروم و عصبانی گفت:
"میخوای بگی که این سمت خوبته؟""اوه نینی..."
گوشه ای از لبهامو با لبخند بلند کردم.دستامو روی لگنش گذاشتم و بدنشو مخالف مال خودم کشیدم. در حین پایین اوردن سرم، صورتمو بهش نزدیک کردم. خیلی نزدیک... اونقدر که میتونستم نفس گرم و شیرینش رو احساس کنم.
چشماش لرزید."واقعا لازمه یاد بگیری که چطوری دهنتو بسته نگه داری یا...."
نگاهمو به لباش دوختم.
"میخوای که من چطوریش رو بهت یاد بدم؟"جنی سعی کرد از خودش دورم کنه اما من نزدیکترش کردم.
"هی میتونی-"
زیرلب غر زد.چون فقط کمی عصبانی شده بود، اذیت کردنش سرگرم کننده بود.
"دستتو از رو من بردار!"
به سختی ازم جدا شد اما بعد پاش به چیزی گیر کرد و روی زانو افتاد، چیزه دیگهای رو فهمیدم این بود که صورتش درست وسط پاهای لعنتی من کوبیده شد.
وسط هدف!وقتی درد رو حس کردم زیر لب فحش دادم.
"پدرسگ-"سرش رو آهسته بالا اورد و بهم زل زد. وقتی نگاه منو دید چشماش از شوک گشاد شد، نفس عمیقی کشید. سریعا ایستاد و گونه قرمز رنگشو مالید.
از طرف دیگه من درد بزرگی داشتم و به طور غریزی دستامو روی بدنم گذاشتم، به نوعی هم از این واقعیت آگاه بودم بودم که احتمالا دیگه هرگز نمیتونم دوباره راه برم."جـــــــــــنــی!!"
از درد روی زمین افتادم و فریاد کشیدم.جنی در حالی که با حالت رضایت بخش روی صورتم بهم نگاه میکرد گفت:
"ایول! عالی بود!"
کوچولوی لوس بددهن مسخره!
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...