Chapter 34

972 153 229
                                    


'لیسا'

"منظورت چیه؟"
شگفت زده پرسیدم.
خونسردی خودمو حفظ کردم، امیدوارم بتونم رفتارم رو کنترل کنم.
"نیازی نیست بهش فک کنی. فقط کاغذو امضا کن."

"لیسا، من طلاق نمیخوام. میخوام که ازدواجمون درست بشه."
وقتی اشک گوشه چشماش رو پر کرد، لباش لرزید.

این چیزی نبود که انتظار داشتم بگه، با اطمینان کامل از اتفاقی که انتظار داشتم بیوفته وارد این رستوران شدم؛ اون بدون تردید برگه ها رو امضا میکرد و منو قانونا یه زن مجرد میذاشت. چه کوفتی داشت میشد؟

"خیلی مسخره ای."
این تمام چیزی بود که تونستم بگم.

"درواقع من فک میکنم این اولین باره بعد از سالها منطقی شدم."
لیخند زورکی زد اما چشماش طور دیگه ای میگفت.

"لی، ما الان زندگی خودمونو داریم. چیزی که میخوای بشه هرگز اتفاق نمیوفته."
چشمام از بی صبری شعله ور شد. سعی کردم صدامو ثابت نگه دارم اما دشوارتر شد و نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زبری پری از گلوم بلند شد.
"دیگه نمیخوام هیچ کاری باهات داشته باشم."

"اشتباه کردم که تورو ترک کردم. من جوون بودم. هردو جوون بودیم، ترسیده بودم چون نمیدونستم چطوری یه همسر باشم. احساس میکردم تو یه قفسم و محدودم. اونقدر مسئولیت پذیر نبودم تا بتونم با نقشی که بازی میکنم همگام بشم. میدونم که هیچوقت کنترلم نمیکردی اما احساس میکردم باید زندگی میکردم تا همسر خوبی برای تو باشم."
در حین صحبت چشماش پر از اشک شد، صداش لرزید و شکست.

"حس کردم خودم دارم تغییر میکنم و این باعث ترسم شد. میخواستم دوباره احساس آزاد بودن کنم، فقط برای تایید آزادی خودم رابطه داشتم. وقتی در مورد ما فهمیدی من رفتم، ترجیح دادم با اون باشم چون فک کردم این همون چیزیه که میخوام. من اشتباه کردم این فقط باعث شد که بفهمم چقدر دوستت دارم. چقدر مایلم از آزادی خودم برای پس گرفتم تو بگذرم."

دیگه هرچی میگفت اهمیتی نداشت. حالا هیچکاری نمیشه انجام داد. دیگه تموم شد، حتی هر دلیلی هم بیاره احساساتی که من بهش داشتم دیگه هیچوقت برنمیگرده. احساسی مثل کینه و نفرت هم نداشتم. من فقط بی تفاوتی رو احساس کردم که آمیخته به اشتیاق برای غلبه به اونه.

"من الان با یه زن فوق العاده هستم. بیش از هر چیزی تو دنیا دوسش دارم و نمیتونم بدون اون زندگی کنم. حق با توئه. ما هردو جوون و احمق بودیم و نمیدونستیم درگیر چه چیزایی شدیم. ما با ازدواج مثل یه بازی رفتار کردیم. من فقط با تو ازدواج کردم چون میخواستم به والدینم ثابت کنم که اونا در موردت اشتباه میکنن. چیزی که داشتیم عشق نبود، من فقط وقتی که عاشق جنی شدم اینو فهمیدم! احساسی که نسبت بهش دارم این همون چیزیه که باید عشق باشه، قراره اینطوری احساس بشه."

Endless seduction {Translated}Where stories live. Discover now