'جنی'
وقتی با گیچی از روی تخت بلند شدم پلک زدم که ناگهان هوای سرد به بدن برهنم رسید و باعث شد بلرزم. پتو رو بالا و دور کمرم پیچیدم تا خودمو باهاش بپوشونم بعد احساس تشنگی کردم بنابراین از تخت پایین اومدم و راهی آشپزخونه شدم.
از دیدن لیسا که پشت میز صبحانه نشسته و قهوه مینوشید تعجب کردم درواقع فک میکردم او قبلا به محل کارش رفته و منو اینجا تنها گذاشته.
وقتی خاطرات دیشب به یادم اومد احساس خجالت کردم.روزنامه ای که میخوند رو پایین گذاشت، نگاهش رو به من دوخت و ابروهاش رو بلند کرد.
"اگه قصد تماشا کردن منو داری حداقل برای صبحونه بهم ملحق شو.""من... من فقط میخوام یه لیوان آب بردارم."
"نینی، لطفا بشین."
آهی کشید.
"باید صحبت کنیم."به آرومی سمت میز رفتم، صندلی از روبروش بیرون کشیدم و اونجا نشستم. برای چند دقیقه سکوت ناجوری بینمون برقرار بود.
با لحنی عصبانی گفت:
"فقط به این فک کردی که دیشب چه غلطی میکردی؟ مثل یه بچه کوچیک بی مسئولیتی!""من بی مسئولیت نیستم! فقط داشتم با دوستام خوش میگذروندم و هیچ کار اشتباهی هم نکردم."
اخم کردم.پوزخند کنایه آمیزی زد.
"بی مسئولیت نیستی؟ پس چی صداش میزنی؟ تو مست بودی! تو طرز رفتار آدمای اونجارو نمیدونی. اگه اونا باهات کاری میکردن چی؟ دیشب اون پسر بامزه بخش منابع انسانی مثل یه مار به تو چسبیده بود."
از راه بینی نفس کشید."اون دوستمه و فقط سعی داشت منو از مستی در بیاره."
"برام مهم نیست، حتی اگه دوستت باشه هنوزم یه پسره! اگه تورو میبرد چه-"
"همه آدما مثل تو نیستن!"
بی حوصله گفتم."مثل من؟ منظورت از این چیه جنی؟ من هیچوقت با تو کاری نکردم. هیچ اتفاقی بین ما نیوفتاده که دوست نداشته باشی."
"چرا؟ فک نمیکردی که شاید من دوست داشته باشم که دیشب ممکنه چه اتفاقی برامون بیوفته؟"
کنایه زدم.فکش رو فشرد و چشماشو برام تنگ کرد، در مقابل من به شدت بهش نگاه کردم. این مثل یه مسابقه خیره شدن بود که من شکست خوردم و در حالی که سعی میکردم جلوی اشکامو بگیرم آهی کشیدم.
"چرا تو تنها کسی هستی که حق انجام کاریو که خوشت میاد داری؟ تو میتونی هروقت خواستی به خونه بیای بدون اینکه من ازت بپرسم کجا بودی! تو میتونی شب رو با هر زنی بگذرونی در حالی که من اینجا گیر افتادم و مثل یه سگ برای صاحبش منتظر تو هستم!"
چیزی که احساس میکرد مثل یه توده تو گلومه رو قورت دادم.
"من دوستت دارم اما اینکارو باهام ادامه نده چون ممکنه منم صدمه ببینم."
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...