'جنی'
"چرا اجازه دادی خودش سوار اسب بشه؟"
پدرم با صدای آهسته اما محکم پرسید.من و میون اونو به نزدیکترین بیمارستان رسوندیم و با پدر تماس گرفتیم و گفتیم چه اتفاقی برای لیسا افتاده.
واضح بود که با دونستن این خوشحال نمیشد."متاسفم عمو، تقصیر من بود. ما فقط شوخی میکردیم و من لیسا رو به چالش کشیدم که باهام مسابقه بده."
میون با عذرخواهی گفت."خب، جنی باید اینو بهتر میدونست که اجازه داده به تنهایی سوار بشه."
پدر گفت.
"اون مهمون ماست، مسئولیت ماست.""متاسفم بابا."
آه کشیدم.قبل از اینکه دوباره بابام حرفی بزنه، پزشکی که لیسارو بررسی میکرد و بهترین دوست بابام بود از اتاق بیرون اومد.
خب، همه مردم اینجا دوستای پدرم هستن."لیسا چطوره؟"
ازش پرسیدم چون نگرانش بودم، دیدم که چقدر بد روی زمین افتاد و یکی از مچ پاهاش حتی کبود و متورم شد.او گفت:
"خوشبختانه هیچ شکستگی استخوانی وجود نداشت. فقط اون به استراحت نیاز داره و من فعلا براش داروهای مسکن تجویز کردم."پدرم از دوست دکترش تشکر کرد و در حالی که اونا مشغول صحبت بودن، من وارد اتاقی که لیسا بود شدم. اون در حالی که دور یکی از پاهاشو پانسمان کرده بودن روی تخت نشسته و سرشو به تخت تکیه داد بود.
سریعا بهش نگاه کردم و اونم بهم نگاه کرد."خوبی؟" پرسیدم.
با کنایه و صورت جدیش پرسید:
"به نظرت خوبم؟"
اره، اون قطعا الان حالش خوبه.چشمامو چرخوندم.
"تو کاملا احمقی! وقتی میدونی که سوارکاری بلد نیستی چطور-""هی، هی... من میدونم چطور سوار اسب بشم، فقط اسب احمق تو تصمیم به رمیدن گرفت."
دستامو رو کمرم گذاشتم و یکی از ابروهامو بلند کردم.
"نینی احمق نیست! تقصیره خودته که اینجوری درد میکشی. تو فقط نمیتونی اعتراف کنی که واقعا نمیدونی چطوری سوار اسب بشی و به میون باختی.""باشه اعتراف میکنم، من به اون هرزه باختم."
ناگهان اخماش به یه پوزخند تبدیل شد.
"اما لازم نیست بگی که من نمیدونم چطور سوار اسب بشم وقتی میدونی که چطوری تورو اونجا روندم. تو داشتی اسممو ناله میکردی و جوری پوسیتو روی مال من میسابیدی که انگار فردایی وجود نداره."نگاهشو پایین روی فاقم انداخت.
"لباس زیر خیس خوردت اینو ثابت میکنه، نینی."گونه های من به صراحت او سوخت.
"منحرف!""برای کلمه هایی که گفتم منو منحرف صدا میزنی؟ چطوره بخاطر این اواخر مارو به عنوان یه منحرف صدا بزنی؟"
لیسا خندید.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...