'لیسا'
در واقع از این متنفرم که جنی فک میکنه من بخاطرش شرمنده ام. این درست نیست! لعنتی، نمیدونه که چقدر دلم میخواد اونو به رخ همه عالم بکشم! من میخواستم همه ببینن و حسادت کنن بدونن که مال منه و نمیتونن اونو داشته باشن.
اون کسیه که باید بخاطر من که یه ترسو لعنتی هستم شرم کنه. من واقعا برای این موضوع از خودم متنفرم.بعد از اتفاقی که افتاد دیگه اصلا ازم سوال نپرسید اما علی رغم اون من هنوزم احساس خود خوری میکنم. هرگز نمیخواستم به این فک کنه که من ازش شرمنده ام یا اینکه باهاش جدی نیستم! میخواستم بهش ثابت کنم که اینطور نیست.
پس تصمیم گرفتم که اونو نزد دونفر از شخصای مهم زندگیم بیارم. دلم نمیخواست احساس کنه دارم اونو مخفی نگه میدارم.
فقط آرزو میکنم کاش میدونست وضعیت ما به همون اندازه که به اون صدمه میرسونه به منم میرسونه.___***___***___***___***___
'جنی'
نگهبانی با فرم سفید یکدست، دروازه بلند و ظریف رو برامون باز کرد و لیسا داخل شد. ما قبل از اینکه به جلوی عمارتی که به سبک قلعه و بلند بود برسیم از کنار چشمه سنگ مرمر دایره ای بزرگی رد شدیم.
با حالت گیجی که روی صورتم نمایان بود، سرمو چرخوندم و به لیسا نگاه کردم. اون فقط بهم لبخند زد. قبل از اینکه حتی بتونم بپرسم اینجا چیکار میکنیم، از ماشین پیاده شد و طرف من دوید تا درو برام باز کنه بعد دستشو سمتم دراز و بهم کمک کرد، بازومو دورش حلقه کردم و شروع به راه رفتن کردیم.
"این خونه کیه؟"
چشمامو به اطراف چرخوندم و پرسیدم.
فضای داخلی خونه کمتر از فضای بیرونی چشمگیر نبود و همه چیز ظریف و پیچیده به نظر می رسید.صدای شیرین و ملایمی گفت:
"لیسا، عزیز دلم."سرمو جایی که ازش صدا میومد چرخوندم و دیدم که زنی زیبا به سمت ما میاد. صورتش شفاف بود، چندتا چین و چروک روی صورتش حکایت از سنش داشت. به نظر میانسال میرسید و خون تایلندی در اون دیده میشد. انگار اونو جایی دیدم!
قبل از اینکه توجهشو بهم معطوف کنه، لیسا رو بغل کرد بعد بغل گرمی بهم داد، گونمو بوسید و گفت:
"و تو باید جنی باشی. در موردت زیاد شنیدم.""نینی، دوس دارم با مادرم آشنا بشی."
لیسا منو معرفی کرد.ناگهان از اون چیزی که شنیدم احساس تنش کردم، پس بگو چرا آشنا به نظر میرسید! وقتی منو لیسا به خونه دریاچه ای رفته بودیم عکسشو تو آلبوم دیده بودم. خدای من!
یهویی نفهمیدم که باید چی بگم و چطوری رفتار کنم، برای چند ثانیه بهم ریختم."وقت بخیر، میس مانوبان."
وقتی که بالاخره فرصتی پیدا کردم تا خودمو جمع کنم، لبخندی زدم.
"از آشناییتون خوشحالم."
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...