Chapter 39

872 126 162
                                    


'لیسا'

با احساس افتضاح خالصی از خواب بیدار شدم. وقتی خواب بودم بهتر بود چون هیچی رو حس نمیکردم. درست حالا، میتونم احساس کنم آروم آروم روی من خزیده میشه در حالی که قفسه سینمو خرد میکنه که دیگه جنی با من نیست. واقعیت هربار بیشتر بهم صدمه میزنه. وقتی از خواب بیدار شدم درواقع این مثل یه کابوس بود که واقعیت داشت.

دوباره چشمامو بستم تا سعی کنم بخوابم. نمیدونم چه مدته اونجا دراز کشیدم تنها چیزی که میدونستم این بود که این احساس برای همیشه وجود داره. نمیخواستم بلند شم اما سکوت باعث میشه بیشتر و بیشتر احساس تنهایی کنم، کرکننده بود و همین کافی بود تا کسی رو به دیوونگی برسونه.

باید یه کاری میکردم. شاید برم پیاده روی و چند مایل بدوم. خودمو مجبور کردم از تخت بیرون بیام.
احساس میکردم خلا مثل موج روی من شسته شده.
استرس، غم، عصبانیت چیزایی بودن که روی من سنگینی میکردن و تهدیدم میکردن که اگه اجازه بدم منو خرد میکنن.

بدون اون بودن مثل اینه که تکه از خودمو از دست دادم و تنها چیزی که جاش مونده یه پوچی دردناک و عذاب آوره. دلم برای بیدار شدن با بوسه هاش تنگ شده، آرزوی داشتن لباشو روی لبای خودم دارم.
دارم به این فک میکنم که چطور صبح هارو میگذروندیم، چطور کنار همدیگه دراز میکشیدیم و بهم گره میخوردیم.

مثل این بود که دیگه هیچ هدفی ندارم، اون دلیل من برای خیلی چیزا بود و حالا دیگه اینجا نیست. ای کاش این کابوس برای یه نفر دیگه اتفاق می افتاد. آرزو میکنم کاش همه چیز میتونست به همون شکل قبلی برگرده.

دوش سریعی گرفتم و بعد از پوشیدن لباسم از اتاق بیرون رفتم. تصمیم گرفتم بدوم تا بتونم خودمو از فکرم دور کنم. همین که از اتاق اومدم بیرون صدای تابه رو از آشپزخونه شنیدم. ناگهان قلبم از امید پرید. امیدوار بودم که ببینم جنی صبحانمون رو درست میکنه. ممکنه اون دیگه منو بخشیده و برگشته باشه.

هرچه سریع تر سمت آشپزخونه دویدم و وقتی دیدم کی اونجاست پاهام ایستاد. لحظه ای اونجا موندم تلاش کردم اون چیزی که تازه دیدم رو تحمل کنم. یوبی با غذایی که آماده کرده میز رو چیده بود. اون با بشقابی که تو دستش بود داشت به میز نزدیک میشد که منو دید، ایستاد و لبخند زد.

"صبح بخیر."
احوالپرسی کرد.

دندونامو بهم فشردم. بی زبون و بی حرکت مونده بودم. تنها جنی کسیه که اینکارو میکنه. این باعث عصبانیتم شد که دیدم آدم دیگه ای همون کاری رو میکنه که جنی برام انجام میداد. هیچوقت نمیخوام ببینم که هیچ زنی همون کاریو که جنی میکرد انجام بده و اصلا یادم نمیاد وقتی منو یوبی هنوز باهم بودیم صبحانه درست کرده باشه.

"من تو آشپرخونت یه سری مواد پیدا کردم و باهاشون املت و بیکن درست کردم."
اون گفت و بشقاب رو روی میز گذاشت.
"بیا بخوریم."

Endless seduction {Translated}Where stories live. Discover now