Capter 50 - Final Chapter

1.7K 152 253
                                    

'جنی'

من در حال حاضر با یه بچه هشت ماهه سنگین شده بودم. دوماه بعد از عروسی فهمیدیم که دیگه من حامله شدم. ما تصمیم گرفتیم از سلول تخمدان لیسا استفاده کنیم تا مطمئن بشیم بچه شبیه اون بشه.

ما تقریبا میلیون ها دلار برای این عمل هزینه کردیم اما من ارزشش رو میدونم و الان بچه تو شکمم در حین حرکته. عکس العمل لیسا در لحظه ای که بهش گفتم عمل جراحی موفقیت آمیز بوده و ما در حال حاضر یه بچه با ارزش داریم اون گریه کرد.
لالیسا مانوبان وقتی فهمید من بچش رو حمل میکنم درواقع گریه کرد.

بلافاصله، اون واحد آپارتمانش رو فروخت. اون گفت آپارتمان محل مناسبی برای تربیت فرزند نیست، برای خانواده ناامن و ناخوشاینده. اون یه خونه چهار خوابه بزرگ در یکی از امن ترین و منحصر بفرد ترین محله ها خرید.

من با خونه جدیدمون خوشحال شدم. این یه باغ بزرگ داشت، به همین دلیل من در حین حمل بچه کمی باغبونی میکردم. گل هایی که کاشته بودم به طور زیبایی در اون شکوفا شدن.

اون برای من چیزی کمتر از یه همسر دلسوز نبود. اون تمام عشق و توجهی که نیاز داشتم رو بهم نشون میداد. به خصوص در دوران بارداری که یه مرحله خیلی هورمونی رو پشت سر میگذاشتم.

چیزی وجود نداشته که من ازش نخواستم. وقتی ساعت دو صبح بستنی شیری میخواستم اون از رختخواب بلند میشد و دنبال یکی میگشت. این بارداری واقعا چیز سختی بوده. من همیشه احساساتی میشم اما لیسا اونجا بود تا منو دلداری بده. همیشه بدخلق بودم اما اون باهام خیلی صبور بود.

هروقت بی اعتماد بنفس میشم اون بهم اطمینان میده که من زیباترین زن برای اون هستم، بهم میگه منطقی ترین دلیل اینه که چرا باید بی اعتماد بنفس باشم و تمام شخصیت های خوب و خصوصیات جسمی رو بهم میگه.

بارداری اونطوری که فکر میکردم خوشایند نیست اما خوشحالم که لیسا در تمام مدت با من بود.

"مراقب باش."
در حالی که میرفتم تو استخر لیسا دستمو گرفت.

منو سمت خودش کشید و در حالی که پشتم به سینش بود کمرم رو نگه داشت. دستاش رو برای محافظت دور شکم بزرگم پیچید. حس کردم بچه یه لگد محکم زد. احتمالا تغییر دما به خاطر وجود آب احساس شده. این چیز کوچیک درون من هرروز بیشتر و بیشتر فعال میشه. تازه دائما حرکت میکنه.
بعضی وقتا به خاطر ضربه های محکمش صبح زود از خواب بیدار میشم.

لیسا وقتی اونو زیر دستش احساس کرد کمی خندید. "دوباره بچمه."

"این چیزه تو شکمم هرروز نااروم تر میشه و هر پنج دقیقه یه بار بهم لگد میزنه."
شکایت کردم.

در حالی که شکمم رو نوازش میکرد گفت:
"احتمالا شلوغ شده و بچمون میخواد از اونجا بیاد بیرون."

Endless seduction {Translated}Where stories live. Discover now