Chapter 5

1.3K 216 191
                                    

'جنی'

وقتی دیدم ماشین میون داره میاد، محکم بهش گفتم:
"مثل یه انسان متمدن رفتار کن."

خیلی عصبانی بودم و فعلا نمیتونستم بهش نگاه کنم، میدونستم که اون فقط با ظاهر رضایت بخش رو صورتش حتی بیشتر آزارم میده.
روز من هنوز شروع نشده خرابش کرده بود... باید من و میون تنها باشیم!
ما سالهاست همدیگه رو ندیدیم، قرار بود این لحظه رو با هم باشیم! چرا اون باید خرابش کنه؟

خندید.
"جالبه... پیش رو این دختر روستایی، کسیه که مثل یه رقاص میله ای، برهنه میرقصه."

از روی شونم تابش خیره کننده ای بهش انداختم و اون از خنده بیرون کشید. مطمئنا میدونست که چطور منو آزار بده.
بالاخره میون ماشینش رو جلوی ما کشید، پیاده که شد خیلی زیبا به نظر میرسید.
وقتی نگاهش به من افتاد و لبخند زد، پروانه هایی رو تو معدم احساس کردم.

اوه میون... در موردش شروع به رویاپردازی کردم.
او مثل یه شوالیه زره پوش درخشانه که اومده بود منو از دست آدم شرور، وحشتناک سکسی که کنارم ایستاده بود نجات بده.
من گفتم سکسی؟ نه، نه، نه! منظورم آزاردهنده بود.

"سلام."
دندون های سفید مثل مرواردیش چشمک زد که باعث شد لبخند بزنم. او حتی از سالها پیش آخرین باری که دیدمش، زیباتر شده بود و مثل همیشه نفسمو حبس میکرد.

با لبخند پهنی جواب دادم:
"سلام."

"بریم؟"
پرسید و من سرمو تکون دادم.

"حتما."

دستمو دور بازوی راستش قلاب و بغلش کردم، یجورایی که انگار خرس عروسکیم بود بعد احساس کردم یه تنه محکم به پشتم خورد که باعث شد تقریبا تعادلمو از دست بدم.
میدونستم که اونه! برگشتم به موجود زنده احمق پشت سرم خیره شدم. اون قصد داشت قرار ما رو خراب کنه.

"چیه؟" بهش اخم کردم.

"خودت کیف لعنتیت رو ببر! هیچکس نمیخواد این کارو برات انجام بده."
اون گفت و کیفمو روی زمین پرت کرد.

تازه روی زمین گذاشته بودمش چون خیلی سنگین بود، کاملا فراموش کرده بودم.
اما خب، اون عوضی هم مجبور نبود اینکارو کنه! مدتی به چشمای هم زل زدیم، طوری بهم نگاه کرد که انگار کار وحشتناک و اشتباهی انجام دادم.

"من میارم."
صدای میون به سرعت نگاه مارو شکست و کیفم که روی زمین افتاده بود رو برداشت.

"ممنون، میون." بهش لبخند زدم.

میتونم از گوشه چشمم اونو ببینم که داره بهم چپ چپ و سنگین نگاه میکنه. بعد مستقیم سمت ماشین رفت و از ما دور شد.

از اونجایی که لیسا مارو نمیدید، میون پرسید:
"مشکلش چیه؟"

شونه هامو بالا انداختم.
"بهش اهمیت نده، اخیرا عقلشو کاملا از دست داده... احتمالا فراموش کرده امروز صبح قرصاشو بخوره."

Endless seduction {Translated}Where stories live. Discover now