'جنی'
اعصابم بهم ریخته بود. وقتی لیوان قهوه رو سمت دهانم بلند کردم دستم لرزید. به سختی تونستم جرئه ای از لاتم رو بخورم، جرئه های کوچکی که نوشیده بودم رو حس میکردم میخوام از گلوم برگردونم. اضطراب سخت آزار دهنده ای که تو معدم بود رو نادیده گرفتم.
فنجونم رو پایین گذاشتم و سرمو بالا گرفتم تا نگاهش کنم. لی یوبی، همسر لیسا. اون درست روبروی من نشسته بود. خونسرد، آروم، با اعتماد به نفس و بدون تعارف. در حالی که از طرف دیگه من لرزون و عصبی بودم.
من اولش باور نکردم، میخواستم باور کنم که اون فقط معشوقه گذشته لیسا بوده که نمیتونه از پسش بر بیاد اما وقتی مدرکش رو دیدم، شناسنامش با نام خانوادگی لیسا بود. احساس کردم دنیام از هم پاشیده. تصمیم گرفتیم با یه فنجون قهوه در کافی شاپ درست روبروی ساختمون کانکس در موردش صحبت کنیم.
متوجه شد که دارم بهش نگاه میکنم و لبخند زد، من محکم و با اعتماد بنفس کمرم رو صاف کردم. اما نمیدونستم که آیا میتونم اینکارو انجام بدم! همین الان اعصابم بهم ریخته بود پس یه نفس عمیق کشیدم تا خودمو آروم کنم.
"جنی."
با صدایی کاملا خونسرد گفت. طوری بهم نگاه میکرد که انگار داره واکنشم رو مطالعه میکنه.
"تو جنی هستی درسته؟""بله، منم."
سرراست جواب دادم."وقتی ما ایتالیا بودیم، لیسا در موردت یه چیزایی بهم گفت."
لبخند فیک روی لبهاش رو دست نخورده نگه داشت.توده ای رو که تو گلوم احساس میکردم قورت دادم. حس میکردم انگار قلبم داره فشرده میشه، وقتی رفت ایتالیا با اون بوده. میخواستم بالا بیارم اما خودمو نگه داشتم. من هرگز رضایت دیدن فروپاشیم رو بهش نمیدم. باید عمل خودمو باهمدیگه حفظ کنم.
"اون بهت چی گفته؟"
سرسری پرسیدم انگار که دارم با یکی دوستام صحبت میکنم."همش خوبی، من بهت اطمینان میدم."
اون گفت و صاف شد، صورتش جدی تر شد.
"منو لیسا در تلاشیم که ازدواجمون جواب بده. ما مسائل شخصی خودمونو داشتیم و تصمیم گرفتیم مدتی رو دور از هم بگذرونیم. لیسا یه زن نیازمنده، میدونم که اون نیاز داشت که براورده بشه. میفهمم که اون یه رابطه خارج از ازدواج داشته و فقط میخوام بدونی که من ازت عصبانی نیستم."در حالی که هنوزم سعی در خونسرد نگه داشتن صورتم داشتم دستای مشت شدم زیر میز عرق کرده بود. وقتی که احساساتم رو عقب نگه داشته بودم حس میکردم قلبم میخواد منفجر بشه.
اون داره حقیقتو میگه؟نمیخواستم باور کنم اما بخاطر کارای اخیر اون، میتونست حقیقت رو بگه! بعد از اینکه لیسا به ایتالیا رفت تغییرات زیادی کرده. همیشه منو مخفی نگه میداشت. همیشه مشغول بود، همیشه پشت تلفن، جلوی لپ تاپ یا تو کتابخونش بود.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...