'لیسا'
بابی با چشمایی مثل فولاد نگاهم میکرد. سرد و سخت. اون خیلی متفاوت تر از رفتار گرم و خوش برخوردش بود، روشی که من عادت داشتم اونو ببینم. هرچند نمیتونستم سرزنشش کنم. من دخترش، پرنسسش رو اذیت کرده بودم.
ما تو اتاق مطالعش هستیم من روی تک صندلی راحتی روبروی میزش نشسته بودم. واقعیتی که اون دوباره منو به خونشون راه داده بود، اونو نشونه خوبی در نظر میگیرم.
گلوشو صاف کرد.
"حاضری برای دخترم هرکاری کنی، ها؟"گفتم:
"خدا میدونه کاری نیست بخاطرش انجام ندم، بابی.""میخوام دخترم همونطور که تو میخوای برگرده."
به طور جدی بهم نگاه کرد.
"از وقتی به اینجا برگشت اون دیگه خودش نبود. قبلا یه زن پر جنب و جوش بود، بیرون میرفت و یه کارایی انجام میداد. لبخند و خندش حیرت انگیز بود."با موافقت سرمو تکون دادم.
"حالا انگار روحیش رو از دست داده. لبخند میزنه و میخنده اما دیگه مثل سابق نیست. میدونم که اینکارو فقط برای من انجام میده. میدونه چقدر از اینطوری دیدنش متنفرم."
صورتش افتاد و قلبمو توی گلوم احساس کردم. من اینکارو باهاش کردم، تقصیر منه که اون صدمه دیده."متاسفم."
صدام شکست."تاسفت بدرد من نمیخوره. این همون کاریه که تو در موردش انجام میدی."
با صدای خونسردی گفت.
"میدونی، من ثروتمند نبودم. مجبور شدم تا جایی که الان هستم کار کنم. کل این هاسیاندا اون زمان فقط کوچک بود. ما اون زمان کارگر نداشتیم بلکه همه کارهارو خودمون انجام میدادیم. من از صبح تا غروب با پدرم کار میکردم. تو زنی هستی که تو رفاه و ثروت بدنیا اومدی. شک دارم کار و زحمت کشیده باشی.""نکشیدم."
صادقانه گفتم.آهسته سرشو تکون داد و چانش رو مالید.
"میخوام دخترم دوباره شاد باشه و اگه دلیل خوشبختی دخترم هستی، پس باشه. اما به این معنی نیست که راحت بذارم از قلاب خارج بشی.
حاضری برای من کار کنی؟"فک من بخاطر اون چیزی ک گفت افتاد. اما من نذاشتم طوری نشون بدم که نمیخوام تا اون فک کنه من نمیتونم اینکارو انجام بدم. فقط اینکه من به مهارتام شک دارم. من برای کار تو مزرعه خیلی لاغرم. اما لبخند شاد و آرامش بخشی در من به وجود اومد. من هنوز فرصتی برای برنده شدن دارم.
گفتم:
"من... من بیش از حد تمایل دارم. هر چی که تو بخوای، من فقط و فقط بخاطر جنی مجبورم انجام بدم."موافقت کردم که تو هاسیاندا بابی کار کنم. این اتفاق بهتر از انتظارم بود. من هرکاری بخاطر جنی انجام میدم. میتونم هرکار انجام بدم، بیشتر از اینا.
بابی منو به جایی که میخوام بمونم برد. این مکان قدیمی و نزدیک به جایی که اسب هارو نگه میداشتن بود.
YOU ARE READING
Endless seduction {Translated}
Fanfiction{-Completed-} "عزیزم؟" صداش زدم، اما جوابی نگرفتم. چشم بند رو برداشتم و دقیقا همون لحظه پردهها باز شد. تنها یک چراغ روشن و روشن، مستقیم در جایی که من نشسته بودم منفجر شد. حدود ده ثانیه لعنتی نتونستم چیزی ببینم، وقتی چشمام تنظیم شد، دیدم که دسته...